سلام دوستان عزیز
این متن یه آهنگ به نام Color of the wind ِ که من به شدت دوستش دارم. البته نیمه ی منطق ذهنم اعتقاد داره که این رو باید می ذاشتم برای روز طبیعت پست می کردم. اما به نظرم این جور چیزا احتیاج به روز زمان خاص ندارن!
بگذریم، اگه متن خوشتون اومد و خواستین دانلودش کنین بدونین خوانندش Vanessa Hudgens ِ!
You think I'm an ignorant savage
And you've been so many places, I guess it must be so
But still I cannot see, if the savage one is me
How can there be so much that you don't know?
You don't know...
You think you own whatever land you land on
The Earth is just a dead thing you can claim
But I know every rock and tree and creature
Has a life, has a spirit, has a name
You think the only people who are people
Are the people who look and think like you
But if you walk the footsteps of a stranger
You'll learn things you never knew you never knew
Have you ever heard the wolf cry to the blue corn moon
Or asked the grinning bobcat why he grinned?
Can you sing with all the voices of the mountains?
Can you paint with all the colors of the wind?
Can you paint with all the colors of the wind?
[ Find more Lyrics on www.mp3lyrics.org/PO ]
Come run the hidden pine trails of the forest
Come taste the sunsweet berries of the Earth
Come roll in all the riches all around you
And for once, never wonder what they're worth
The rainstorm and the river are my brothers
The heron and the otter are my friends
And we are all connected to each other
In a circle, in a hoop that never ends
How high does the sycamore grow?
If you cut it down, then you'll never know
And you'll never hear the wolf cry to the blue corn moon
For whether we are white or copper skinned
We need to sing with all the voices of the mountains
We need to paint with all the colors of the wind
You can own the Earth and still
All you'll own is Earth until
You can paint with all the colors of the wind
سلام بر شما دوستان عزیز
می دونم که دلتون برام خیلی تنگ شده و منتظرید خبرم رو از یه جایی بشنوید اما نگران باشید که من هنوز زنده ام!!! یه مدت دور و بر خودم می چرخیدم ببینم دم دارم یا نه و وقتی فهمیدم ندارم و خیالم راحت شد برگشتم پیشتون!
از این به بعد سعی می کنم مثل قبل هر روز یا حداقل هر دو روز یک بار Up-date کنم!
این بار یه نوشته کوتاه که یکی از دوستان برام off گذاشته بود و من خیلی دوستش دارم رو براتون گذاشتم. اگه شما هم مثل من دوستش داشتید خوشحال می شم بدونم!
شیطان عاشق خدا بود ... می خواست تنها عاشقش باشد ... فریاد زد ... خدا نفهمید ! . . . خدا بزرگ بود ... می خواست عاشقی کند ... آدم را آفرید! . . . سالها پیش آدم خدا را از یاد برد ... آدم عاشق شیطان شد ! این وسط خدا تنها ماند ... به همین سادگی
آری آری، شکر می گویم
گاه گرمم می کنی، ای آتش ِ هستی.
شکرگویان دوست می دارم تو را، ای دوستی، ای کهر
دوست می دارم تو را، ای باده، ای مستی.
شکر می گویم تو را ای زندگی، ای اوج.
ای گرامی تر، گران تر موج.
آه!
بگذریم...
مستی است و راستی، بشنو
راست می گویم.
بشنو و بِندیش(=بیاندیش).
من، چه پنهان از تو، در پنهان
گاهی اندیشیده ام با خویش،
کاندرین تاریک ژرفِ نیستی، وّ اقصای نادانی،
چیست هستی؟ یا بگو هستن؟
چون ندانستن، نبودن را شناسم، لیک
چیست بودن؟ چیست دانستن؟
من- چه پنهان از تو، پنهان از خدا نیست چون-
گاه این پرسیده ام از خویش:
می توان دانست آیا، چیست دانستن؟
می توان دانست بودن چیست؟
*
*
*
آه! آه! اما
چی بگویم، چون نمی دانم؟
من نمی دانم که هستی چیست، یا هستن؟
مستی است و راستی، بشنو
من نمی دانم که دانستن؟
لیک می دانم که چون از باده ای مستم،
جانم از سیّاله ای حسّاس و جادویی،
می شود سرشار، وانگه ناگهان گویی،
با فسون، در پرده های هور قلیایی،
کائنات آواز می خواند که:
[«آنک مست! آنک مست!»
و اوج گیرد موج های سحر و زیبایی.
و آید از جوّی اثیری پاسخ و پژواک:
[«اینک هست! اینک هست!»
مستی است و راستی، آری
راست می گویم.
باده هر باده ست، گو باشد،
- مهر و کین، یا طیفی و انگور، یا هر شُعله ی دیگر
همچنان کز هر خُم و ساغر-
من یقین دارم که در مستی
می تواند بود، اگر باشد
هستن و هستی.
شعله هر شعله ست، گو باشد
من سخن از آتش ِ ادم شدن در خویشتن گویم.
گفت:« بودن؟ یا نبودن؟ پرس و جو این است»
پیش از آن پرسید بایستی که: بودن چیست؟
من درین معنی سخن می گویم.
« و اوج ِ مستی کسوتِ هستی ست» من گویم.
پرس و جو این است، اگر باشد.
گفت او از بودن، اما من
از شدن گویم.
باده هر باده ست...
آه!
بس کنم دیگر،
خالی ِ هر لحظه را سرشار باید کرد از هستی
زنده باید زیست در آنات ِ میرنده،
با خلوص ِ ناب تر مستی.
چیست جز این؟
[ نیست جز این راه.
زنده دارد زنده دل دَم را.
هر کجا، هر گاه
اوج بخشد کیفیت کم را.
گفت و گو بس، ماجرا کوتاه،
ما اگر مستیم،
بی گمان هستیم.
مهدی اخوان ثالث(م. امید)
دفتر؛ در حیاط کوچک پاییز، در زندان
دلم گرفته
و باز هم چشمانم از یاد تو خیس می شود
آری باز هم دلم برایت تنگ شده است !
دلم برایت تنگ شده است ، به اندازه ی تمام روزهای که ندیدمت
به اندازه ی تمام شبهایی که به یاد تو سرودم
برای آرامشی که از دیدن تو می یافتم
از نگاه تو
از لبخند تو
از سیاهی چشمان تو
از دستهای کوچکت
من دلم برای شنیدن صدای تو سخت تنگ شده است !
یک لحظه دیدن چهره ی معصوم و کودکانه تو همه ی آرزوی من است .
دلم برایت تنگ شده است !
به اندازه ی تمام نفسهایی که بی من کشیده ای
دلم برایت تنگ شده است !
(تقدیم به جوجوی نازنینم؛ شیوا)
بر گرفته از: http://www.shereno.com/file.php?id=33990
سلام بر دوستان.
چند روزی بود نبودیم و امیدوارم توی این چند روزی که شما بودید و ما نبودیم بهتون خوش گذشته باشه و سلامت و صحیح باشید. از تاخیر در تایید نظرات دوستانی هم که لطف داشتن هم معذرت می خوام. بگذریم امروز یا امشب بگم که یه متن قدیمی که خیلی خیلی دوسش دارم و احتمالا بعضی از دوستان توی وبلاگ " پشت آینه ها خداست" این نوشته رو خووندن. امیدوارم از این نوشته خوشتون بیاد!
یکی بود یکی نبود
دلهره اومد و رفت
غم با ترس اومد و رفت
شادی هم همین طور
آخرش هم کلاغه به خونه اش رسید
اما معلوم نشد واسه جوجه هاش غذا برد یا نه
این یکی رو خدا می دونه
همونی که غیر از اون هیچ کس نبود
وقتی که یکی بود یکی نبود...
این هم سه شعر از زنده یاد حسین پناهی عزیز. امیدوارم لذت ببرید!
اعتراف
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!
منظومه ها
پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست
سلام، خداحافظ
سلام
خداحافظ!
چیز تازه ای اگر یافتید،
بر این دو اضافه کنید
تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار
امروز زیر نویس تلویزیون یک شعار از سازمان آب و فاضلاب بود به این مضمون:
«قطرات آب را چون لحظات زندگی ارج نهیم!»
حالا من موندم توی این جامعه که خود زندگی ارزش چندانی نداره چه برسه به لحظاتش ما چه جوری می تونیم قطرات آب را ارج نهیم؟؟؟ اول بیایند و ارج نهادن به لحظات زندگی رو فرهنگ سازی کنن، قطرات آب پیشکش...!!! ما تو مصرف لحظات موندیم...مثلا بعضی ها تو مصرف لحظات اصراف می کنن و البته کسانی که اصراف می کنن دو دسته هستن؛ دسته اول از ۲۴ ساعت در شبانه روز ۲۳ ساعت و ۳۰ دقیقه رو در حال استراحت هستن و ۳۰ دقیقه باقی رو مشغول خوردن غذا برای زنده ماندن در زمان های استراحتشان!!! و اما دسته دوم از ۲۴ ساعت در شبانه روز ۲۵ ساعتش رو مشغول کار هستن و اصلا یادشون میره زندگی چی یا کی هست؟خوردنیه؟تو جیب جا میشه؟منقوله؟...!!!، و اما بعضی دیگه هم اصلا لحظات رو مصرف نمی کنن که مبادا اصراف کنن(!!!)! در زبان شیرین دری (کمی گرایش به وَری)به این آدما میگن مرده ی متحرک!) به قول اون آقاهه که کارتونیه:«صرفه جویی کم مصرف کردن نیست، درست مصرف کردنه!!!»
حالا جداً یکمی فکر کنیم ببینیم چند ساعت از این ساعات شبانه روزمون رو مفید زندگی می کنیم؟؟؟
(دوستان من شرمنده ام نمیدونم چه مرگم شده! من اصلا اهل شوخی و این سبک نوشتن نبودم اما جدیدا این جوری همش می نویسم؟ خوشحال می شم بدونم این سبک نوشتنم رو بیشتر می پسندین یا سبک قدیمم رو...گرچه این جا دیکتاتوریه و من به هر حال کار خودم رو می کنم!)
گاهی یادمون میره که همدیگه رو دوست داریم...
گاهی یادمون میره چی بودیم و چی شدیم...کی بودیم و کی هستیم...
به قول بهرام از کنفدراسیون کهکشان های شیری:
این انسان عجب موجود عجیبی است
در آب بیاندازشان یک هفته بعد آبشش در می آورند؛
عزیزشان فِرت می شود یک هفته بعد فراموش می کنند!
فقط امیدوارم روزی نرسد که برای بال درآوردن، خود را از بالای پشت بام پرت کنیم پایین!
بچه ها دور آدم برفی می چرخیدند و دست می زدند و شادی می کردند و اصرار داشتند آدم برفی از روی آتش چهار شنبه سوریشان بپرد!
ریچارد باخ در کتاب یگانه اش این گونه می نویسد:
شمایان زندگی هستید، شکل پردازان. نه به تیغ شمشیر خواهید مُرد و نه به گذر سال ها، بلکه از درگاهی به درگاه دیگر و از اتاقی به اتاق دیگر خواهید رفت. هر اتاق، کلمه ای برای گفتن و هر معبر، ترانه ای برای خواندن به شما خواهد بخشید!
و ما پارسیان همیشه می خوانیم:
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...
گاه اندیشه ها به بازی می گیرند مرا و گاه...
کاش لحظات کودکی دوباره بازگردند تا بتوانم با آسودگی،
به بازی بگیرم اندیشه هایم را
درست همانند اسباب بازی ها!
سلام دوستان.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
راستش چند وقته یه سوال ساده ذهنم رو مشغول کرده که جوابش به نظر چندان ساده نمیاد!
در همین راستا(!!!) دلم می خواد نظرات شما رو هم بدونم بلکه به نتایج بهتری برسم!!!
سوالم اینه: به نظر شما انسان پاک (و پاکدامن) کیست؟
تقسیم بندی انسان ها از دیدگاه دکتر شریعتی:
- دسته اول : آنانی که وقتی هستند هستند ، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
- دسته دوم : آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
- دسته سوم : آنانی که وقتی هستند هستند ، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
- دسته چهارم : آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند
شگفتانگیزترین آدمها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
انسان به کسی می گویند که تجلی زندگی باشد و نور بیاورد وعشقش را به هر چیز و هرکس که نزدیک شدن و دست پیدا کردن به آن را می خواهد، منتقل کند. انسانیت صفتی ظاهری نیست، یک آرمان معنوی است. چیزی نیست که به ما داده شود، چیزی است که به دست می آوریم.
از کتاب یگانه اثر ریچارد باخ
ای بانو!
بیا حواسمان را پرت کنیم
مالِ هرکس دورتر افتاد
عاشق تر است!
فکر کنم این نوشته از کیکاووس یاکیده باشه!