شازده کوچولو

سلام دوستان. امروز داشتم شازده کوچولو می خوندم. هر بار که این کتاب رو می خونم کلی دلم می خواد با دیگران بخونمش از این رو یکی از بخش هایی رو که خیلی دوست دارم براتون این جا نوشتم. گرچه می دونم همه تون این کتاب رو خوندین، اما امیدوارم از خوندن این بخش کوچولو لذت ببرید...

  

سیاره ی بعد جایگاه میخواره بود.

این دیدار بسیار کوتاه بود، ولی شازده کوچولو را در غم عمیقی فرو برد. میخواره را دید که ساکت در برابر مجموعه ای از بطری های خالی و مجموعه ای از بطری های پر نشسته بود و به او گفت:

-          چه می کنی؟

میخواره با حالتی ماتم زده گفت:

-          می می خورم

شازده کوچولو پرسید:

-          چرا می می خوری؟

میخواره جواب داد:

-          تا فراموش کنم.

شازده کوچولو که حالا دیگر دلش به حال او می سوخت پرسید:

-          چی رو فراموش کنی؟

میخواره سرش را زیر انداخت و اقرار کرد:

-          فراموش کنم شرمنده ام.

شازده کوچولو که دلش می خواست به او کمک کند پرسید:

-          شرمنده از چی؟

-          شرمنده از اینکه می می خورم!

میخواره این را گفت و یکسره به حال سکوت رفت.

شازده کوچولو حیران از آن جا رفت و در راه سفر با خود می گفت: "آدم بزرگ ها واقعاً که خیلی خیلی عجیب و غریبند!"