کمی دلم شور می زند...

کمی دلم شور می زند. در میان این شهر که چراغ های رنگارنگ آن را روشن کرده اند، ستاره ها از چشمک زدن دست برداشته اند. گویی آن ها هم فهمیده اند که هیچ کس بالا را نگاه نمی کند و چشمکشان را پاسخ نمی گوید و این را نیز خوب می دانند که اگر کسی سرش را بالا کند در میان آلودگی هوا چیز جز غبار نمی بیند؛ ماه به سختی مشخص است چه برسد به آن ها کوچک ترند... 

کمی دلم شور می زند. در میان این شهر که سر و صداهای مختلف لحظه ای آرام نمی گیرند، گرگ ها از زوزه کشیدن دست برداشته اند. آن ها می دانند که دیگر صدایشان به گوش ماه نمی رسد. دیگر به گله ها حمله نمی کنند و یا به هزار دوز و کلک وارد خانه ی بزبز قندی نمی شوند. بلکه به قصابی می روند و گوشت راسته که تازه از کشتارگاه آمده و با مهر نظارت سازمان دامپزشکی است به قیمت خون می خرند! 

کمی دلم شور می زند. در میان این شهر عجیب، مجنون از جنون دست برداشته. انگار فهمیده که لیلی سال هاست فراموش کرده، کوزه ی چه کسی را شکسته بود. مجنون دیگر در بیابان ها نمی خواند، بلکه آوازهای شبانه اش را به صورت خصوصی در پارتی هایی شبانه تر اجرا می کند. لیلی هم دیگر به او فکر نمی کند، بلکه به فکر آن است شب هنگام شوهرش که به خانه برگشت، برایش کدام ناز را بکند تا برای خرید گردنبند الماس پنج قیراطی خامش کند! 

کمی دلم شور می زند ...

کمی دلم شور می زند. در میان این شهر کمی دلم شور می زند... دلم شور می زند، آن هم چون کمی می ترسد... می ترسد تنها بماند و باز هم بترسد...و باز هم کمی، فقط کمی شور بزند...