مسئولیت

 

احساس مسئولیت

 

 بیشتر از یکسالی میشه که برای انجام کارهایی که در فاصله دو سه کیلومتری خانه هست مثل خرید و بانک رفتن و امثالهم  از ویلچری استفاده میکنم که چرخهای برقی و قابل شارژ داره (فکر کنم اصطلاح سنوماتیک رو داشته باشه) و رفت و آمد باهاش خیلی راحته و دیگه نیازی به بردن ماشین و مشکل جای پارک پیدا کردن و تحمل ترافیک و شلوغی خیابانها نیست ولی خوب این امر هم باعث شده هر چه بیشتر به موانع و مشکلاتی که برای تردد ویلچر  و ویلچری هست پی ببرم و بیشتر متوجه بشم که هر طرحی که شهرداری فردیس اجرا میکنه به جای اینک مانعی از موانع بیشمار کم کنه مشکلی به مشکلات اضافه میکنه  

بعنوان مثال در سال گذشته روی کانالی که در خیابان اصلی فردیس هست رو پوشانده و تبدیل به بلواری به ظاهر زیبا کرده ولی متاسفانه همین امر باعث شده  وجود جدولهای بسیار بلند عبور از این طرف خیابان به سمت دیگر را  برای افراد ویلچری یا خانمهایی که با کالسکه بچه هستند یا افراد سالمند و کم توان  غیر ممکن و یا بسیار مشکل بشه و من هر بار باید مسیر زیادی را خلاف جهت مقصدم  تا یک دور برگردان مخصوص ماشین بروم تا قادر به عبور از خیابان باشم  

و یا امسال که با جدول کشی و جدا کردن پیاده رو از خیابان بدون درنظر گرفتن محل عبوری برای ویلچر مجبور هستم بجای پیاده رو از کنار خیابان تردد داشته باشم و اگر در مغازه یا بانکی که در پیاده رو هست کار داشته باشم یا باید نیروهای امداد غیبی مرا  با ویلچر بلند کرده از این طرف جدول به آن طرف بگذارند یا اینکه از وسط خیابان با صدای بلند از نانوا  نان یا از سوپر شیر و ... بخواهم برایم بیاورند

از همین رو عزمم رو جزم کرده  و صبح بعد از رفتن جناب همسر به بیمارستان برای امر دیالیز من هم بعد از رفتن به بانک و انجام کارهای بانکی ام (بقول دیبا جان مدیونید فکر کنید پیش رئیس بانک رفتم و برای خارج از نوبت انجام شدن کارم در آن  همه ازدحام مراجعین  پارتی بازی کردم ) به سمت شهرداری فردیس  حرکت کرده و مستقیم به دفتر شهردار رفته و تقاضای  ملاقات شهردار را نمودم که با ربع ساعتی معطلی پذیرفتند که مرا بپذیرند

پس از ورود به اتاق شهردار و گفتن سلام و خسته نباشید تا شروع به صحبت کردم که سال قبل با پوشاندن روی کانال چنین مشکل بزرگی رو بوجود آوردید سرش رو از روی پرونده ای که ظاهرا مشغول خواندنش بود بلند کرد و گفت خانووووووووووووم من سرم خیلی شلوغه از گذشته نگید من تازه اومدم از حالا بگید و مشکلاتی که حالا هست من وقت ندارم  از صبح ساعت شش اومدم جلسه و ...........باید یک شهر را اداره کنم و .......

 من اولش متعجب  شدم که اگه وقت نداره پس چرا اینقدر خودش حرف میزنه و نمیزاره من حرفم رو بزنم ولی خیلی زود بخودم مسلط شدم و کمی البته خیلی کم صدایم را ازش بلندتر کردم و گفتم من وامثال من هم قسمتی از این شهر و شهروندانش هستیم که بلافاصله ساکت شد و گفت بله حق باشماست  چه کاری از دستم برمیاد . توضیح مختصری بهشون دادم و گفتم این جداول کار تردد رو فوق العاده برای ما مشکل کرده و هر اقدام شهرداری بجای رفع مشکل - مانعی جدید برای تردد ما بوجود میاره کمی به صحبتهام گوش کرد و توضیحاتی نه چندان قانع کننده داد و ضمن بدرقه من تا جلوی درب اتاق کلی تشکر کرد که مشکلات رو تذکر دادم و گفت حتما رسیدگی میکنه (حالا توی دلش چقدر گفته برو بابا بزار بکارم برسم دیگه به من ربطی نداره)  در آخر و موقع خروج از اتاق  گفتم لطف کنید به مهندسین محترمتون بگید وقتی یک طرح رو در سطح شهر اجرا میکنن خودشون روی یک ویلچر بشینند و مسیر رو طی کنن شاید لااقل اینطوری اندکی به مشکلاتی که برای ما بوجود میاد پی ببرند.

راستی مسئله جالبی که در بعضی پیاده رو های فردیس میتونید شاهدش باشید اینه که بخاطر تفاوت ارتفاعی که سطح خیابان و پیاده رو داره بعد از اینکه پیاده رو ها رو سنگفرش مرتبی کردند این تفاوت ارتفاع را  با رمپهایی قابل عبور کرده اند که در بعضی قسمتها این رمپها مستقیم به داخل جویهایی میره که هیچ پلی روی اون رو نپوشانده  اینجاست که نمیدونم باید بخندم یا گریه کنم

 

شاد و پیروز باشید

 

یلدا مبارک

 

 

 

محفل آريائي تان طلائي ، دلهايتان دريائي

شاديهايتان يلدائي ، پيشاپيش مبارک باد اين شب اهورائي . .

 

حافط گشوده ام و چه زیباست فال تو

حتما قشنگ میشود امسال حال تو

با آن زبان فاخر و ایرانی و اصیل

فرخنده باد شب یلدای تو

 

 

 

 

 

 

شب یلداتون مبارک

 

 

شادی در چند قدمی ماست


سلام دوستان خوبم

    امروز از صبح که بیدار شدم بی حوصله بودم حتی میتونم بگم بی دلیل غمگین بودم البته بی دلیل ، بی دلیل هم که نه، ولی بعداز  چند دقیقه ای خودم فکر میکردم حقیقتا هیچ چیزی توی این دنیا ارزش غصه خوردن نداره منظورم از هیچ چیز ، بی تفاوت بودن نیست بلکه دلگیر شدن از دیگران بخاطر رفتارهایشان یا انتظار داشتن از دیگران یا هر چیز دیگری که مرور زمان باعث میشه کاملا اون رو به دست فراموشی بدهیم و فقط فکر کردن زیاد در همون لحظه ممکن هست که باعث ناراحتی یا حتی افسردگی بشه پس ............

تصمیم گرفتم دنبال چیزی باشم که از این حال و هوا خارج بشم و اولین چیزی که به ذهنم رسید خوندن چند مطلب یا داستان طنز بود که با  کمی خندیدن به خودم روحیه بدم و از این حال و هوا خارج بشم که خوشبختانه با گشتی که تو اینترنت زدم مطالب زیادی برای خوندن و شاد شدن و از افکار بیهوده خارج شدن پیدا کردم  و با خودم فکر کردم چند تا از این مطالب رو برای شما هم بگذارم تا اگه خدای نکرده شما هم روحیه تون  مثل امروز من بود (البته امروز صبح من) تنها یک لبخند کمکتون کنه تا همانند من بقیه روزتون رو با افکار بیهوده ای که شاید حتی بعدها بهش بخندید و تعجب کنید که چنین فکری باعث ناراحتی تون شده  ، بهتر بگذرونید

یک مطلب جالبش این بود :

تفاوت در تهیه نیمروی دخترها و پسرها

www.iranfars.ir گروه ایران فارس

دخترها


۱. توی ماهیتابه روغن میریزن

۲. اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میكنن

۳. تخم مرغها رو میشكنن و همراه نمك توی ماهیتابه میریزن

۴. چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میكنن

  و پسرها 


۱. توی كابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن

۲. توی كابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میكنن

۳. ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن

۴. توی ماهیتابه روغن میریزن

۵. توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن

۶. یه دونه تخم مرغ پیدا میكنن

۷. چند تا فحش میدن

۸. دنبال كبریت میگردن

۹. با فندك اجاق گاز رو روشن میكنن و بوی سركه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره

۱۰. ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد!

۱۱. ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن

۱۲. تخم مرغی كه از روی كابینت سر خورده و كف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاك میكنن

۱۳. چند تا فحش میدن و لباس میپوشن

۱۴. میرن سراغ بقالی سر كوچه و 20 تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن

۱۵. تلویزیون رو روشن میكنن و صداش رو بلند میكنن

۱۶. روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن

۱۷. تخم مرغها رو میشكنن و توی ماهیتابه میریزن

۱۸. دنبال نمكدون میگردن

۱۹. نمكدون خالی رو پیدا میكنن و چند تا فحش میدن

۲۰. دنبال كیسهء نمك میگردن و بلاخره پیداش میكنن

۲۱. نمكدون رو پر از نمك میكنن

۲۲. صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون

۲۳. نمكدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن

۲۴. بوی سوختگی رو استشمام میكنن و میدون توی آشپزخونه

۲۵. چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن

۲۶. توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن

۲۷. با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن

۲۸. صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی تلویزیون

۲۹. سریع برمیگردن توی آشپزخونه

۳۰. تخم مرغهایی كه با ذرات تفلون كنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن

۳۱. ماهیتابه رو میندازن توی سینك

۳۲. دنبال ظرفهای مسی میگردن

۳۳. قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن

۳۴. چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن

۳۵. یاد نمك میفتن و میرن نمكدون رو از كنار تلویزیون برمیدارن

۳۶. چند ثانیه فوتبال تماشا میكنن

۳۷. یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه

۳۸. روی باقیماندهء تخم مرغی كه كف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن

۳۹. چند تا فحش میدن و بلند میشن

۴۰. نمكدون شكسته رو توی سطل میندازن

۴۱. قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میكنن

۴۲. چند تا فحش میدن و انگشتهاشون كه سوخته رو زیر آب میگیرن

۴۳. با یه پارچهء تنظیف قابلمه رو برمیدارن

۴۴. پارچه رو كه توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میكنن

۴۵. نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و چند تا فحش میدن



و این مطلب آخر که خواندم خیلی خیلی زیبا و دلنشین بود :                                  

دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند.

هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد….

دیروز،‌ به تاریخ پیوسته،

فردا ، رازی است ناگشوده ،

اما امروز یک هدیه است .

 و این جمله آخر نتیجه تجربیات شخصی خودمه:

  با وجود همه مشکلات و سختیهای زندگی "شادی " همیشه در چند قدمی ماست فقط باید بخواهیمش و انتخابش کنیم

 

 أرزو میکنم همیشه شاد و خوش بین باشید

 

 


مرور چند ماه گذشته

 

دوستان خوبم سلام

مدت زیادی نزدیک به ۲ فصل هست که نتونستم بیام اینجا و با شما عزیزان در ارتباط باشم خوب ، زندگیست و بالا و پائینهای آن

امروز صبح وقتی در تراس خانه مشغول صرف صبحانه بودم (گاهی که صابر صبحها وقت دیالیز نداره و نیاز به استراحت بیشتری داره  من سینی صبحانه را آماده کرده و به حیاط میبرم و ضمن صرف آن  در هوای دلپذیر صبحگاهی چند لقمه ای از نان و پنیر یا کره به جسی این سگ با وفا و مهربان که عاشق کره و پنیر هست میدهم و البته ازش خواهش میکنم از همان فاصله یکمتری مرا همراهی کند) به چند ماه گذشته فکر میکردم  و اینکه چطور چالشها و مشکلات زندگی ، باعث  نمایان شدن قدرت خارق العاده های که خدای مهربون در درون انسانها نهفته  ،میگردد

بنظرم توی زندگی وقتی مشکلی عمده پیش میاد مثل زلزله ای چند ریشتری میمونه که تا مدتها پس لرزه هایی نیز آن را همراهی میکنه  . در چند ماه گذشته در کنار بیماری جناب همسر و مسائل حاشیه ای آن مثل نیمه شبهایی که بطور ناگهانی حالش بشدت بد میشد و تنگی نفس و بالا رفتن شدید فشار خون حضور اورژانس و رساندنش به بیمارستان را الزامی میکرد و یا پذیرایی از مهمانانی که به عیادت می آمدند و هر کدام بنوعی نسخه ای و پیشنهادی تجویز و مطرح میکردند که باید مودبانه پاسخگویشان میبودم  رسیدگی به مسئولیتهای خانه آن هم بدون همراهی صابر و تازه مسئولیت مراقبت و رسیدگی به او ، در خانه نیز هر روز مشکل جدیدی بوجود میامد که خود نیاز به تدبیر و رسیدگی خاص داشت مثل رو به ویرانی رفتن دیوار بخاطر نمی که از خانه همسایه باعث آن شده بود و یا فرو ریختن قسمتی از سقف آشپزخانه و خراب شدن فریزر و .... از خدای مهربون کمک خواستم و انگار نیرویی به من میگفت تو پیش برو من همراهیت میکنم  و ...

قبل از شروع ماه مبارک رمضان به صابر گفتم میخواهم مقدمات ترمیم و بازسازی خانه را فراهم کنم بشدت متعجب شد و گفت بتنهایی چگونه میخواهی این کار رو انجام دهی من که نمیتوانم همراهیت کنم از او خواستم نگران نباشد و فقط به خدا توکل کنیم  با این نیت ابتدا بنا و نقاش مناسب راپیدا کرده و با آنها قرار و مدار لازم را گذاشته و بعد  با همراهی دو تا از برادرانم کلیه اثاثیه منزل بجز اتاق خوابمان که محل استراحت صابر بود را جمع کرده و همه آنها به اضافه کابینتها و لوسترها را با ملحفه و پارچه و نایلونهای بزرگ کاور کرده و به این ترتیب خانه آماده تخریب و بعد بازسازی گردید (ناگفته نماند که هر یک از آشنایان که با ما تماس میگرفت و متوجه میشد که مشغول بنایی هستیم این شکلی میشد و من)  همه اینها دقیقا تا یک روز مانده به پایان ماه رمضان زمان برد و در آخر هم از خانمی که هر دو سه ماه یکبار برای انجام بعضی امور به خانمان میامد خواستم که به همراه دوستش به منزلمان آمده و سه تایی کل خانه را نظافت کرده و شسته و وسایل را چیدیم  بطوری که در روز عید فطر خانه کاملا تمیز و مرتب و خانه تکانی شده بود ،  انگار یک عیدی بود  که خدا به ما داده بود

حالا که خانه مرتب شده انگار در روحیه صابر هم تاثیر گذاشته و خدا رو شکر کم کم در بعضی امور و مسئولیتها همراهی خودش رو دریغ نمیکنه

به این فکر میکنم که با داشتن فکر و تدبیر سالم  میتوان با وجود جسم ناسالم یک زندگی را بخوبی اداره کرد در صورتی که افرادی را در زندگی می بینیم که با داشتن بدن کاملا سالم همیشه با بروز کوچکترین مشکلی در زندگی خودشون رو میبازن و آواره میمونن که چه باید کنند برای همین از صمیم دل خدای مهربون رو شاکر و سپاسگزارم که توانایی استفاده از تدبیر رو به ما اعطا و کمک کرد که بجای اینکه زندگی ما را در مشت خود بگیرد و بفشارد ما زندگی را در مشت بگیریم............

خوب دیگه باید برم که یه عالمه کار دارم آخه دو سه روز دیگه برای ناهار نزدیک چهل نفر مهمون دارم که باید از حالا تو فکر برنامه ریزی برای آن باشم و تهیه دسرهای اون رو شروع کنم شاید اگه حوصله کنم از اونها عکس بگیرم و توی پست بعدی براتون بزارم

 

دوستتون دارم و خوشحالم که باز تونستم بیام اینجا و باهاتون باشم

 

 

پستی بهاری


اومدن بهار بهمون میگه که همیشه میشه مشکلات و سختیها رو پشت سر گذاشت و دوباره و دوباره سبز شد و تازه شد

عاشق بهارم و  اومدن بهار همیشه احساس یک شروع جدید برای زندگی رو برام بهمراه داره

میدونم کمی برای تبریک گفتن دیر هست ولی امیدوارم سال جدید رو خیلی خوب شروع کرده باشید و سالی پر از کامیابی و رسیدن به آرزوهای قشنگ براتون باشه

من و همسر هم خدا رو شکر خوب هستیم و مرحله جدیدی از زندگی رو ادامه میدهیم شاید بخاطر کسالت صابر نتونیم مثل گذشته به سفر بریم و بعضی کارها رو به راحتی قبل انجام بدیم ولی بهرحال این هم مرحله ای از زندگی هست که امیدوارم با کمک خدای مهربون بخوبی بگذرونیم و خوشحالم که خدا این توانایی رو بهمون داده تا هر لحظه از زندگی رو اونجور که برامون مقدر کرده درک کنیم و سعی کنیم بنحوی شایسته بگذرونیم


زندگیتون همیشه بهاری و سرشارلذت بردن از معنویات باشه



دوستتون دارم و آرزو میکنم همیشه سبز و بهاری باشید



احوال این روزهای من و جناب همسر


سلام دوستان خوبم

مدتی نبودم و دلتنگ تک تک شما عزیزان ، تشکر میکنم  از دوستانی که همیشه یادم بودن و عذر خواهی  که با بیخبر گذاشتن در این مدت باعث نگرانیشون شدم

دلم میخواست امروز که بعد از مدتها اومدم بقولم عمل کنم و از ادامه سفرنامه ام به مالزی و سنگاپور بنویسم ولی حقیقتش بخاطر کسالت جناب همسر نمیتونم به گونه ای که دوست دارم این نگارش رو انجام بدم پس ترجیح میدم از احوالی که گذروندیم براتون بگم

از چهار ماه پیش صابر دچار کسالتی شد که شروع آن یک سردرد و رفتن پیش پزشک و انجام  یک آزمایش و دیدن اوره و کراتینه بسیار بالا در خون بود که به طبع آن وقت گرفتن از پزشک فوق تخصص (دکتر نوروزی - بیمارستان خاتم الانبیاء تهران) بود که تشخیص ایشان فشار بسیار زیاد روی کلیه ها بود و تجویزشان برای پرهیز از دیالیز تا حد امکان ،  مدتی استفاده از سوند جهت کم شدن فشار از روی کلیه ها و چون این درمان آنگونه که باید جوابگو نبود بطوراورژآنسی در بیمارستان بستری و تحت درمانهای ویژه ازجمله دیالیز و عمل نفروستومی (عمل گذاشتن لوله مستقیم به کلیه و خروج مستقیم ادرار از آن ) و عمل گذاشتن لوله در هالبهای کلیه بود و بعد از نزدیک به یکماه بستری بودن و تحت درمان قرار گرفتن دکتر معالج تشخیص به حد اقل 4 ماه دیالیز یک روز در میان داد تا شاید بعد از این مدت کلیه ها فعالیت طبیعی خود را از سر گیرد(کلیه ها کار طبیعی خروج ادرار را بخوبی انجام میدهد ولی سموم بدن را دفع نمیکند)
و فعلا این درمانها در منزل با پرهیز غذایی و مصرف داروهای تجویز شده پزشک و در مرکز دیالیز با عمل دیالیز ادامه دار میباشد و فقط با دعا و نذر و نیاز از خدا خواسته و میخواهیم که در این مدت درمانها جوابگو باشه و نیاز به دیالیز دائم نباشد

توی این روزهای سخت و طاقت فرسا که صابر در بیمارستان و من ضمن نگرانی برای احوال او  در تکاپوی تهیه مقدمات و هزینه ها و رفت و آمدهای تهران و کرج بودم فقط یاد خدای مهربون و توکل از ته دل به او بود که کمک کرد با آرامش این روزها رو بگذرونیم

چنین روزهای سخت و طاقت فرسا وقتی که میگذره خاطره اینکه چطور و  چگونه  اون رو گذروندیم برامون باقی میمونه و من بینهایت خدا رو شاکرم که با کمکهای بی منتش نگذاشت برای لحظه ای تزلزل و نومیدی در من رخنه کنه و خدای مهربون بود که به من این قدرت را داد تا وقتی چهره های نگران اقوام و بستگانی را که به عیادت میامدند میدیدم بهشون دلداری بدم که خدای بزرگ هیچوقت ما رو ناامید نکرده و نمیکنه

دوستتون دارم و همیشه بیادتونم

یلدا مبارک

 

دوستان خوب و عزیزم سلام

از آنجا که مدت زیادی بخاطر کسالت جناب همسر نتونستم اینجا و با شما باشم و از بودن باهاتون شاد بشم و انرژی بگیرم ُ به بهونه تبریک شب یلدا اومدم احوالی از تک تک تون بپرسم و بگم اگه مدتی نبودم و شاید باز هم نباشم نگران نباشید و بدونید که همیشه و در همه حال بیادتون هستم فقط این روزها تا بهبودی کامل جناب همسر ترجیح میدم کمتر وقتم را به کارهای متفرقه بگذرونم و لحظاتی بیشتر کنارش باشم

 

یلداتون مبارک

یلدا یادمون میندازه که زندگی اینقدر کوتاه است که لذت دقیقه ای بیشتر با هم بودن و به هم اندیشیدن رو باید جشن گرفت

 

  

 

 

دوستتون دارم

 

 

 

 

اتوبوس سواری و خیابان گردی در کوالالامپور

ابتدا حال این روزهای من :

این روزها با توجه به مسائلی که در پیرامونمون می بینیم و می شنویم مثل دزدیها و اختلاسهای چند هزار میلیاردی و دروغگوییها و ظلمهایی که علنا به مردم میشه و دیدن رنج مردم برام اومدن و نوشتن از زندگی روزمره و سفر و خاطره مشکل شده گاهی بشدت احساس خفقان میکنم....

ولی چون بهتون قول داده بودم متنی رو که چند روزی هست نوشته ام ولی دلم نمی آمد که اون  رو ثبت کنم عینا میگذارم

تقدیم به شما عزیزان .....


دوستان خوبم سلام

نمیدونم شما هم این مطلب رو که اگه اولین شب یا روز ماه رو به هر گونه ای بگذرونی تا آخر آن ماه به همان صورت میگذرد رو شنیده اید یا خیر !!!مثلا اگه خونه نامرتب باشه یا بالعکس  تا آخر ماه بطوری میگذره که همیشه خونه نامرتب یا تمیز بمونه یا اگه خوشحال یا ناراحت باشی بیشتر ماه رو با همون شرایط میگذرونی یا  اگه  مهمان باشی یا مهمان داشته باشی تا آخر ماه همانطور خواهد بود من این رو در کودکی از بزرگترها شنیدم و همیشه در ضمیر ناخودآگاهم باقی مانده و شاید همین باور سبب شد وقتی شب اول ماه شوال(شب عید فطر) برایم مهمان آمد تقریبا تا امروز را بنوعی میزبان مهمان یا مهمانانی عزیز بودم (البته شما زیاد جدی نگیرید این رو گفتم تا دلیلی برای بدقولی ام در نوشتن سریع ادامه سفرنامه ام آورده باشم )

و اما بعد:  

هر بار که به قصد گردش و خرید از خانه خارج می شدیم اتوبوسهای زیادی رو می دیدم که با آرم بزرگ ویلچر روی شیشه جلو و آرم کوچکتری از ویلچر بر روی شیشه عقب آن در تردد بودند و در ایستگاهها نیز توقف داشتند به شدت کنجکاو شده بودم که واقعا این اتوبوسها قابل استفاده برای افراد ویلچری هست یا خیر!!!! برای همین یک روز که جناب همسر کار داشت من هم دوربین و کیفم رو برداشتم و به تنهایی و پیاده به ایستگاه اتوبوسی که در فاصله تقریبی 300 متری محل سکونت ما بود حرکت کردم ده دقیقه ای توی ایستگاه ایستادم و دست و پا شکسته با خانمی چینی که او نیز منتظر اتوبوس بود انگلیسی صحبت کردم و متوجه شدم که سرما خورده و قصد رفتن به دکتر داره (البته بیشتر صحبتهاش رو متوجه نمیشدم) تا اینکه اتوبوسی با آرم ویلچر با دیدن من و علامت دستم که قصد سوار شدن دارم ایستاد و با باز شدن درب آن ، اتاق اتوبوس تا فاصله 15 سانتیمتری به  زمین نزدیک شد و بلافاصله راننده آن پیاده و رمپی را که کف اتوبوس و همسطح با همان پله کوتاه آن بود بلند کرده و بر زمین گذاشت و به من کمک کرد از آن عبور کرده و سوار اتوبوس شوم و خود نیز سوار شده و اتوبوس که تعدادی هم مسافر کنجکاو در آن سوار بودند حرکت کرد (به همین راحتی)  در داخل اتوبوس فضای بزرگی را بدون صندلی اختصاص به ویلچر داده و حتی قسمتی پشتی مانند بود که با تکیه ویلچر از پشت به آن قسمت  باعث میشد که حرکتها و ترمزهای ناگهانی اتوبوس  باعث حرکت ویلچر یا چپ شدن آن نشود

عکس از داخل اتوبوس


اتوبوس که حرکت کرد تازه یادم افتاد هیچ اطلاعی از مسیر انتهایی آن ندارم ولی با خود برنامه ریزی کردم که آخرین ایستگاه آن پیاده شده گشتی زده و در نهایت با یک تاکسی به خانه برمیگردم از این رو با آرامش به تماشای خیابانهایی که یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته میشد، پرداختم اکثر خیابانها برایم غریب و ناآشنا بود(خوب تازه روز پنجم بود که آنجا بودیم) فقط دربین راه یک خیابان که شب قبل با جناب همسر به آنجا رفته بودیم برایم آشنا آمد ، چند ایستگاه را که پشت سر گذاشتیم مسافرها یکی یکی پیاده شدند و دیگر کسی داخل اتوبوس نماند و وقتی راننده اتوبوس مقصدم را پرسید فقط گفتم END و ایشان  هم دو سه ایستگاه بعد که آخر خط آن بود نگه داشت تا  پیاده شوم و با چند سوال که بیشتر از روی کنجکاوی اش بود از ملیتم پرسید و  بسیار متعجب  شد که من یک توریست ایرانی هستم  ضمنا متوجه شدم که کرایه یک رینگیتی اتوبوس رو هم از ما نمیگیرند

وقتی پیاده شدم خود را در میدانی بسیار شلوغ و پر رفت و آمد دیدم نگاهی به اطراف انداخته و خیابانی را که بنظر بیشتر تجاری می آمد و مغازه های بیشتری داشت  را انتخاب و حرکت کردم دو سه خیابان را که پشت سر گذاشتم متوجه شدم در محله چاینا تاون هستم که اکثر مغازه داران و اهالی آن چینی هایی هستند که بیش از صد سال است در آن کشور سکونت دارند چاینا تاون محله و بازار  قدیمی  آنجاست که اجناس ارزان و نه چندان مرغوب دارد و خیابانهای آنجا مثل قسمتهای دیگر شهر لوکس و تمیز و سرسبز نبوده و از پاساژهای بسیار مدرنی که در این چند روز دیده بودم در آنجا خبری نبود و در ضمن پر است از غذاخوریهای چینی که عبور از کنار آنها واستشمام بوی بد ناشی از پخت غذاهای چینی بسیار آزار دهنده بود

غذاخوریهای چینی



مسافت زیادی رو پیاده طی کردم و مکانهای جالبی رو دیدم که براتون با دوربینم به تصویر کشیدم مثل:

گلفروشیهای محله چاینا تاون

و دسته گلهایی زیبا با تزئین عروسک

و مغازه های ماسک فروشی جهت مهمانیهای بالماسکه یاهر مناسبت دیگر

و یا مغازه های عسل فروشی با عسلهایی که خاصیت دارویی داشتند

مسئله جالبی که خیلی توجه مرا به خود جلب کرده بود معابد مختلفی بود که در سطح شهر به وفور دیده میشدند ، با اینکه مالزی کشوری اسلامی هست ولی ادیان بسیار متفاوتی مثل بودایی و هندو و مسیحی و...معابد و نیایش گاههای  خودشون رو دارند و با آزادی کامل ضمن احترام به یکدیگر در آن به عبادت میپردازند مثل :

معابد هندوها

نمایی از داخل معبد هندوها

و روبروی معبد هندوها در آنطرف خیابان معبد بودایی های چینی بود

ومعبدهای کوچک مخصوص نذورات بوداییها که در جای جای شهر وجود داشت


در ادامه مسیر و گذشتن از خیابانهای  متفاوت سر از بازار محله چاینا تاون در آوردم که شب قبل با جناب همسر آنجا بودیم


و آقایی ویلچری که با یک انبردست و مقداری مفتول وسایل تزیینی فوق العاده زیبایی می ساخت که از او برای گرفتن چندعکس اجازه گرفتم و البته یک جا سوئیچی زیبا هم از او خریداری کردم



در آن روز من رفتم و رفتم و رفتم و مدت زیادی  گشتم بطوری که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم تا وقتی که بشدت احساس تشنگی و گرسنگی کرده و تازه اونوقت بود که نگاهی به ساعت انداختم که چند ساعتی از ظهر گذشته بود و وقت برگشت من به خانه بود


براتون لحظه های خوب و بیادموندنی و راحت نفس کشیدن آرزو دارم


مالزی - 1

دوستان خوبم سلام

عید سعید فطر مبارک

   قبل از هر چیز میخواستم که من رو بخاطر تاخیرم در نوشتن سفرنامه ای که بهتون قولش رو دادم بودم ببخشیدحقیقتا روزهای بلند روزه داری و مهمانداریهای افطاری و کمی هم کارهای دیگر اگر هم فرصتی برایم باقی میگذاشت حوصله کافی برای خوب نوشتن بهمراه نداشت

القصه.....

سفر یک ماهه ما هشتم تیر ماه بعد از تقریبا یکماه برنامه ریزی برای تهیه بلیط و محل مناسب برای اقامت و گرفتن ویزای  سنگاپور(برای رفتن به مالزی ویزا نیاز نیست و فقط برای ویزای سنگاپور از اینجا اقدام کردیم) وجور کردن وسایل سفر ،با رفتن به فرودگاه بین المللی شروع شد و با گذراندن مراحل  تحویل بار به گیج مربوطه و زدن مهر خروج به پاسپورتها و بازرسیهای متعدد و عصبانیت ما از رفتار ناصحیح بعضی پرسنل نه چندان محترم قسمت بازرسی فرودگاه که از ما انتظار معجزه داشتند و میخواستند تا ما خودمان از روی ویلچر بلند شویم تا ویلچر را در دستگاه برای بازرسی قرار دهند(البته من میتوانستم این کار را انجام دهم ولی بخاطر برخورد ناشایست آنها تظاهر کردم که قادر نیستم به تنهایی از روی ویلچر بلند شوم ) و اینکه چرا همراه نداریم و جواب ما که مسئولیتهای پرسنل فرودگاه چه ربطی به اینکه ما همراه داشته باشیم دارد، بالاخره با مستقر شدن روی صندلیهای هواپیما به مقصد کوالالامپور ادامه یافت. پرواز تقریبا هشت ساعته ما هشت و نیم صبح به وقت محلی در فرودگاه بین المللی مالزی به زمین نشست(اختلاف ساعت آنجا با ما چهار و نیم ساعت میباشد که 6 ماه اول سال بخاطر اینکه ساعتهای ما یکساعت به جلو کشیده میشود این اختلاف ساعت سه و نیم ساعت میشود) و آنجا بود که ما با دیدن دو تن از پرسنل بسیار جوان فرودگاه آنجا که با ویلچرهایمان منتظر ما بودند بسیار متعجب و متاسف شدیم (بخاطر تفاوت برخوردها) هر یک از آنها یکی از ما را تا گذراندن تمام مراحل خروج از فرودگاه که مسیری بسیار طولانی بود مثل طی مسافتی طولانی پیاده ، و سوار شدن به مترو داخلی آنجا برای رفتن به قسمت تحویل بار و حتی استفاده ما از سرویسهای بهداشتی و گرفتن چمدانها وتا زمانی که برادرزاده هایم که برای استقبال ما آمده بودند تاکسی بگیرند ، همراهی کردند .

وقتی سوار ماشین برای طی مسیر 50 کیلومتری فرودگاه تا شهر شدیم تازه با دقت شروع به تماشای طبیعت زیبای کنار جاده کردیم و البته این مسافت طولانی با صحبتهای ما و برادرزاده های گرامی  که سه سال میشد همدیگر را ندیده بودیم بسیار سریع گذشت و به آپارتمان مبله ای که برای یکماه اجاره کرده بودیم رسیدیم و تا روز بعد را به استراحت و جابجا کردن وسایل و گشت زدن در برجی که ساکن شده بودیم پرداختیم و متوجه وجود یک استخر بسیار عالی در طبقه دهم برای استفاده ساکنین شدیم که کلی باعث خوشحالی من شد چرا که برای من فوق العاده مناسب بود.

نمایی از کوالالامپور از تراس محل اقامت ما

از روز بعد گردشهامون رو با رفتن به پاساژ بسیار بزرگی بنام مید- ولی که پیاده فاصله ای 15 دقیقه ای با ما داشت شروع کردیم ، رفتن به آنجا و دیدن این همه تنوع آدمها برای من خیلی جالب بود از چینی و هندی و مالایی گرفته تا اروپایی و همینطور ایرانیان زیادی که بخوبی قابل شناسایی بودند ، آنجا بود که احسان (یکی از برادرزاده های گرامی) برامون توضیح داد که ساکنین مالزی از مالایی ها که بومی هستند و چینی ها و هندیها که حضوری بیش از صد ساله در مالزی را دارند تشکیل شده اند و با وجود ادیان فوق العاده متفاوت  ، اسلام(مالایی ها) ،بودا (چینی ها) و هندو (هندیها) و همچنین مسیحی ها  خیلی راحت با یکدیگر کنار اومده و با احترام زیاد در کنار هم زندگی میکنند و باز هم افسوس من.......

ضمنا مالزی کشوری یک فصل است آن هم تابستان که در تمام طول سال ، ساعت هفت صبح هوا روشن و هفت شب هوا تاریک میشود.

یکی دو روز اول که زیاد به محیط وارد نبودیم با همراهی برادرزاده هایم به اماکن دیدنی میرفتیم ولی بعد از آن سریع خودمون راه و چاه را تشخیص داده و به تنهایی و فقط با کمک کتاب انگلیسی در سفر و لغات بسیار کم انگلیسی که بلد بودیم (خوشبختانه همه در آنجا به زبان انگلیسی تسلط کامل داشتند وگرنه زبان بومی مالایی خیلی مشکل بود ) به مکانهایی که از قبل در اینترنت سرچ کرده بودیم میرفتیم، مردم مالزی بسیار خونگرم و مهربان هستند و فوق العاد برخورد خوبی با ما داشتند و حضور ما بعنوان یک زوج که هر دو با ویلچر تردد میکردیم نیز برایشان خیلی جالب و البته همراه با احترام بود هر کجا میرفتیم  با سوال  ور آر یو فرام ؟  مواجه میشدیم و البته با افتخار تمام هم خود را ایرانی معرفی میکردیم . (و البته تعدادی ایرانی با بردن مواد مخدر به آن کشور آبروی دیگر ایرانیها را خیلی زیر سوال برده اند چنان که از یک راننده مالایی شنیدیم در زندانهای آنجا 120 زندانی ایرانی به جرم حمل مواد مخدر بسر میبرندو متاسفانه این تعداد کم نیستند )

اولین بار که برای خرید مقداری مواد غذایی به فروشگاههای بسیار بزرگ کارفور و جاسکو در پاساژ مید - ولی در نزدیک محل اقامتمون رفتیم با میوه های بسیار متفاوت آنها آشنا شدیم و از آنجایی هم که من علاقه فراوانی به تجربه کردن هر چیز جدیدی دارم از هر کدام مقداری خریداری کردیم میوه هایی استوایی مثل دوریان (میوه ای بزرگ تقریبا به شکل آناناس با پوستی سخت و خارهایی فوق العاده تیز و با هسته هایی درشت - میوه ظاهرا له شده و زرد رنگ در عکس) که خرد شده  آن را که آماده استفاده بود را هم عرضه میکردند بویی فوق العاده بد داشت ولی طعمی خوب و خوشمزه که البته خیلی ها بخاطر بوی بد آن حتی طرفش هم نمیرفتند و جالبتر اینکه بعدها شنیدم در هتلهای مالزی و سنگاپور ورود حیوانات و دوریان  ممنوع میباشد 

و میوه های دیگری چون منگوستین و رامبوتان و موزهای کوچک محلی و ....

مسئله جالبتر که در اکثر پاساژها مغازه هایی بودند که انواع ماساژها را به مشتریان خود عرضه میکردند که بنطر من عجیب ترین آنها فیش ماساژ بود به این ترتیب که حوضچه هایی کوچک پر از ماهیهای ریز در آنجا بود که مشتریان با پرداخت هزینه ای ناچیز (10 رینگیت) پاهای خود را پس از شستن و خشک کردن داخل آن قرار میدادند و بلافاصله تعداد زیادی ماهی ریز به سمت آن رفته و با نوک زدن بنوعی باعث رفع خستگی پاها میشدند و البته من این را نیز تجربه کرده ولی باید بگم که 5 دقیقه اول بخاطر قلقلک زیاد بشدت میخندیدم  تا اینکه به آن عادت کرده و زمان 15 دقیقه ای آن را گذراندم


ببخشید فرصت ندارم بیشتر براتون بنویسم سعی میکنم زود برگردم و ادامه اش رو تعریف کنم البته تا چند روز آینده


دوستتون دارم و آرزوی لحظه های شاد و بیادموندنی  برای همه تون دارم


بازگشت


سلام به همه دوستان مهربونم

رمضان مبارک

بعد از یک سفر نسبتا طولانی با یه دنیا تعریف کردنی براتون برگشتم ، این یکماه دو کشور بسیار بسیار زیبای مالزی و سنگاپور  را زیر پا گذاشتم و تمام تلاشم رو کردم از لحظه لحظه آن توی ذهنم یادداشت بردارم تا بتونم دیده ها و شنیده ها و خاطراتم رو با شما شریک بشم ، در اولین فرصت با سفرنامه ام که دیدنیهایی کاملا متفاوت داشت برمیگردم


طبیعت فوق العاده زیبای مالزی




و برجهای دوقلوی معروف پتروناس درمالزی


و سنگاپور از داخل کابین بزرگ یک چرخ و فلک بسیار بزرگ


و سنگاپور رویایی در شب



به امید خدای مهربون خیلی زود با تعریفهام از این دو کشور زیبا برمیگردم


شاد و پیروز باشید                          



از طرف یک دوست تقدیم به شما


در محفل نشست شیرین http://neshast-e-shirin.blogfa.com که هر ماه برگزار میشه شاعر جوانی خوش قریحه ای بنام آقای پارسا کرامتی http://www.hoomer.blogfa.com حضور دارند  که همیشه حضورشون و اشعارشون برای نشست مغتنم است آقای پارسا با خواندن صفحاتی از وبلاگ زیستن با معلولیت و آشنایی با وبلاگهای دیگر دوستان  شعری سروده و تقدیم به شما کرده اند :


گاهی  به رغم تمام توان خويش
آواره ام به ظلمت دنياي بي قرار
اما ببين كه دلاور سوار چرخ
چون استواري كوه است وبرقرار
مقصد اگرخدا شود و ره هواي تو
دل در ميان تب و جان بهاي تو
ديگر تفاوتي نكند پاي اين سفر

كفش خيال من و چرخ پاي تو

.

 پی نوشت : کمی بیشتر از یکماه بخاطر سفری که در پیش دارم نیستم ، مطمئنم وقتی برگردم تعریف کردنی براتون زیاد دارم  ، دلم براتون تنگ میشه ولی سعی میکنم با کوله باری از تجربیات خوب برگردم و شما رو در لحظه لحظه اش شریک کنم

                           

                         شاد و پیروز و همیشه برقرار باشید

امین عزیز و مهربون از پیش ما رفت

انالله و انا الیه الراجعون




دوستان امین خوب و مهربون (وبلاگ معلولیت محدودیت نیست) امروز صبح در خوابی صبحگاهی و در کمال آرامش  با جا گذاشتن یاد خوبیها و مهربونیهاش برای تک تک کسانی که می شناسندش پیش خدا رفت ، در غمش نمیدونم چی بگم فقط میتونم اشک بریزم ...............



                              روحش شاد و یادش گرامی


ادامه سفرنامه ای دیگر (3)

میلاد حضرت علی (ع) مبارک


تخت جمشید و شیراز

صبح روز بعد ، بعد از صبحانه ای کامل با یه دنیا انرژی به سمت شیراز حرکت کردیم بهمون پیشنهاد شده بود برای رفتن به شیراز مسیر یاسوج (جاده سمیرم ) را انتخاب کنیم که زیباتر و مفرح تر هست ولی خوب کمی هم دورتر ، ولی با مشورتی با جناب همسر تصمیم گرفتیم برای رفتن همان مسیر نزدیک تر را انتخاب کرده و زودتر به شیراز برسیم و خستگی مانع گشت و گذار بیشتر در شیراز نشود.

در مسیر طولانی که پشت سر میگذاشتیم دیدن این همه زمین بیابانی برایم تعجب آور بود که سرزمینی با این وسعت و این همه زمین بخاطر استفاده نکردن از امکانات آن بطور مناسب فقط در قسمتهای محدودی مثل شهرهای بزرگ باید شاهد ازدحام جمعیتی باشیم

در 40 کیلومتری شیراز با دیدن تابلو تخت جمشید مسیر را تغییر داده و ترجیح دادیم قبل از رفتن به شیراز برای استفاده بیشتر از فرصت اول به تخت جمشید که من شوق زیادی برای دیدن دوباره آن داشتم برویم

با رسیدن به نزدیکی آنجا و دیدن اولین ویرانه های تخت جمشید به شدت دلم گرفت بخاطر تاریخ پر عظمت این سرزمین و بی تفاوتی در حفظ و حراست آن ، با کمی پرس و جو به قسمتی رفتیم که فاقد پله بود و امکان رفتن تا موزه آنجا برای ما بود البته مسیر پیاده ای که باید میرفتیم طولانی وسنگزار بود و حرکت ویلچر روی آن فوق العاده مشکل ، ولی بهر حال تا موزه آنجا رفته و من با دیدن اشیاء بسیار قدیمی آنجا در تصورم به زمانی رفتم که از این وسایل در زندگی روزمره استفاده میکردند

بی اغراق بگم از تک تک اشیاء و سنگ نبشته های آنجا عکس گرفتم (البته اینجا نیز عکسها باید بدون فلاش گرفته میشد) از شیپور مفرغی - سر ستونهای نیمه شکسته ، ظرفهای قدیمی ، گل میخهای درهای آن زمان ، تکه های طلاهای کوچک مورد استفاده بانوان آن زمان و.....

ولی جالب تر از همه برای من دو سنگ نبشته بودند یکی سنگ نبشته ای که بنوعی فیش حقوقی کارگران آن زمان بود :

و بیان گر تمدن فوق العاده سرزمین من در آن زمان

و دیگری سنگ نبشته خشایارشا که با خواندن ترجمه آن بشدت غمگین شدم که از کجا به کجا ....................

دوساعتی در آنجا گشت زده و عکس انداختیم و افسوس خوردیم .........

با عبور از دروازه قرآن شیراز به سمت هتل که از قبل از طریق اینترنت پیدا کرده و تلفنی رزرو کرده بودیم رفته و خوشبختانه این هتل هم رمپ خوبی داشت و هم اتاق مناسب و بزرگی برای ما در نظر گرفته بودند.

با جابجا کردن وسایل مدتی استراحت کرده و با یک دوست فوق العاده خوب و عزیز دنیای مجازی تماس گرفته و خبر حضورم در شیراز را دادم و قرار گذاشتیم در اولین فرصت دیداری داشته باشیم و حقیقتا خوشحالی زیادی برای این دیدار داشتم.

نزدیک غروب از هتل خارج شده و تصمیم گرفتیم قبل از هر کجا به شاهچراغ برویم اطراف شاهچراغ فوق العاده شلوغ بود و در مسافتی تقریبا دور با پارک ماشین به داخل محوطه آنجا رفته و ساعتی را در محیط زیبا و آرام بخش آنجا گذرانده و زیارتی کردیم و بعداز خروج از حرم و محوطه آنجا چون دیروقت بود و فرصت رفتن به جایی نبود پیاده مسافت زیادی در اطراف همان محل را گشت زدیم و از آشوب بازار آنجا که نشان از بی توجهی و عدم رسیدگی شهرداری آن شهر میداد متعجب شدیم

صبح روز بعد بخاطر محدودیت زمانی که داشتیم با صرف صبحانه ای در رستوران هتل گشت و گذارمون را در شیراز شروع کردیم

ز صبح تا ظهر از بوستان دلگشا ، سعدیه و عمارت زندیه دیدن کردیم و من طبق معمول تعداد زیادی عکس انداختم ( خوب این عکسها بنوعی برای من دفتر خاطرات هم میشود)

بوستان دلگشا (باغ دلگشا)

چشمه آب رکنی در سعدیه که سعدی در اشعارش در بوستان و گلستان زیاد از آن یاد کرده

شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم

                                عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

و آرامگاه جناب سعدی و سروهای بلند آنجا که بخاطر تعطیلات پیش آمده فوق العاده شلوغ بود

و عمارت زندیه شیراز

و سر در ورودی زندیه که نمایی کاشی کاری برگرفته از اشعار فردوسی بزرگ است

عمارت زندیه گذشته از زیبایی ساختمان آن و نوع معماری آن در محوطه اش استخری بود که مردم در آن پول می انداختند حتی اسکناس و این برای من خیلی عجیب بود

بعد از ظهر هم به باغ ارم و حافظیه شیراز رفتیم

باغ ارم فوق العاده زیبا و دیدنی با گونه های گیاهی زیاد

و درختان بسیار بزرگ که با مقایسه افراد در کنار آن میتونید متوجه بزرگی درختان بشوید

و عمارت بسیار زیبا و قدیمی ولی رسیدگی شده متعلق به یکی از شاهزادگان زمانی نه چندان دور

و زیبایی گلهای آنجا وصف کردنی نیست

شب شده بود که به حافظیه رفتیم

حتی در شب هم زیبا و دیدنی بود ، فکر میکنم فضای حافظیه برای اکثر کسانی که عاشق شده اند میتونه بسیار خاطره انگیز باشه

از حافظیه با دعوت دوست بسیار عزیز و مهربون شیرازیمون و همسر گرامیشون به رستورانی شیک در سمت دیگر شیراز رفتیم و یک شب فوق العاده خوب و خاطره انگیز رو با آنها گذراندیم ، حقیقتا هرچی از محبت و مهربونیش بگم کم گفتم

روز بازگشتمون تصمیم گرفتیم راه را دور کرده و از جاده یاسوج برگردیم و چقدر خوشحالم که این مسیر رو انتخاب کردیم نزدیک 30 کیلومتر دورتر بود ولی بخاطر پیچ و خمهای جاده یکساعت و نیم بیشتر طول کشید ولی ارزش این وقت اضافه گذاشتن را داشت چرا که فوق العاده جاده زیبا و متنوعی بود و به هیچوجه قابل مقایسه با مسیر اتوبانی شیراز - اصفهان نبود . خودتون ببینید و قضاوت کنید

برای من خیلی جالب بودکه در نیمه بهار هنوز کوهها پر از برف بود

و با فاصله های کم گله های بی شمار گوسفندان که چوپانانی با لباسهای محلی بختیاری مراقب آنها بودند

منظره جالب دیگه چیدمان سنگها بطور طبیعی در بعضی قسمتهای جاده بود که انگار دستان هنرمندی آنها را با دقت فراوان روی هم چیده

سر راه به سمیرم رفته و ضمن صرف ناهار از آبشار آنجا که فقط باریکه ای آب بود هم دیدن کردیم


امیدوارم شما هم به سفرهای خوب و مفرح بروید که بنظر من هیچ چیز نمیتونه مثل سفر کردن انسان رو از روزمرگی نجات بده


شاد و پیروز و سربلند باشید                  






ادامه سفرنامه ای دیگر



اصفهان 2  

ببخشید که فاصله نوشتن ادامه سفرنامه اصفهان طولانی شد این ماه برای من ماه ایرانگردی بود و سفری چند روزه با دوستان و بدون جناب همسر به مشهد مقدس داشتیم جای همتون رو خالی  و از صمیم قلب برای همه دعا کردم.

و  ادامه سفرنامه اصفهان

از آنجایی که مدت اقامتمون در اصفهان کوتاه بود تصمیم داشتیم نهایت استفاده را کرده و حتی الامکان از مکانهای دیدنی آنجا بازدید کنیم بهمین جهت بعد از صرف صبحانه از هتل خارج شده و با کمی پرس و جو و بررسی نقشه اصفهان که در لابی هتل در اختیار مسافرین قرار میگرفت ومناطق دیدنی در آن ذکر شده بود قبل از همه از پل خواجو و سی و سه پل دیدن کنیم با رسیدن به پل خواجو ماشین را پارک کرده و به روی پل که بر روی رودخانه ای خالی از آب بود رفتیم و دلم گرفت چرا که سالها قبل که به اینجا آمده بودم آب خروشان زاینده رود و دیدن افرادی که بر روی آن در حال ماهیگیری بودند صحنه ای فوق العاده بود و حالا.....

و بنظر من پل خواجو با همه خشکی زاینده رود، زیبایی و وقار خودش رو کاملا حفظ کرده

وقتی در حال سوار شدن به ماشین و رفتن به باغ پرندگان بودیم آقایی که در کنار میدان سوار بر ماشینی بود نزدیک آمده و با محبت کامل به ما گفت که اگر برای اقامت در اصفهان مشکلی داشتیم حتما به منزل ایشان که خودشان ویلچری بوده و شرایط ما رو کاملا درک میکرد برویم البته ما در هتل مناسبی اقامت داشتیم و هیچوقت به خودمون اجازه اینکه مزاحم کسی بشیم رو نمیدهیم ولی همین دعوت صادقانه  ما رو بینهایت شرمنده محبت هموطنان عزیز اصفهانی کرد

از آنجا تصمیم گرفتیم به باغ پرندگان و موزه پروانه ها برویم که با چند سوال آدرس را پیدا کرده و اول به موزه پروانه ها که در میان پارک ناژوان بود، رفتیم

پروانه های باغ موزه اصفهان توسط  خانواده شخصی بنام آقای منوچهری که  از 15 سالگی بخاطر علاقه فراوانش به پروانه ها شروع به جمع آوری کلکسیونی از پروانه های مختلف ایرانی و خارجی کرده به موزه اهدا گردیده و خود آقای منوچهری در سال 86 به دلیل تصادفی فوت کرده اند . نحوه چیدمان پروانه ها فوق العاده جالب بود ولی بخاطر اینکه اجازه عکس انداختن نداشتیم من فقط عکسی که از اینترنت گرفتم براتون میزارم (آقایی که مسئول موزه بود توضیح دادند که نور فلاش دوربین به مرور باعث تخریب بالهای بسیار ظریف پروانه ها میشود و از همین جهت عکسبرداری را ممنوع کرده اند)

و از باغ موزه پروانه ها به  سمت باغ پرندگان که در همان پارک و به فاصله تقریبا 500 متری موزه بود رفتیم . دیدن پرندگان که در محوطه ای بسیار بزرگ که با تور خیلی وسیع و بلندی مستور شده بود  آزادانه گردش میکردند برایمان بسیار جالب بود

تنوع پرندگان و زیبایی آنها مسحور کننده بود مثل قوها و پلیکانهای مغرور

طاووسهای بی تفاوت

و شترمرغهای بزرگ

و فلامینگوهای زیبا و با وقار

و زاغ نوک سرخی که شدیدا نیاز به محبت داشت و خودش رو به نوازش انگشتان من سپرده بود

وقت بسرعت میگذشت و به سختی از این محیط دل کنده و به ادامه گشت و گذار در اصفهان پرداختیم قبل از هر چیز رستوران مناسبی پیدا کرده و ناهار خوردیم و بعد از مدت کوتاهی استراحت در ماشین(بخاطر ضیق وقت  تصمیم گرفته بودیم به هتل برنگردیم تا زمان بیشتری برای گشت و گذار داشته باشیم) به کاخ هشت بهشت رفتیم
محوطه کاخ هشت بهشت حقیقتا انگار گوشه ای از بهشت بود
 



از عمارت هشت بهشت و محوطه زیبای آن که خارج شدیم به فاصله کمی عمارت و کاخ چهلستون بود که پیاده به آنجا رفته و با کمی معطلی از دربی که رمپ داشت و بسته بود و بخاطر ما نگهبان آنجا کلیدش را آورده و باز کرد به داخل محوطه چهلستون رفتیم و مسیر تا جلوی عمارت رااز کنار استخر بزرگ آنجا رفته و با دیدن پله هایی که به داخل عمارت میرفت متاسف شدیم که نمیتوانیم به داخل  رفته و آنجا را از نزدیک ببینیم ولی خوشبختانه جمعیت زیاد بازدید کننده کمک کرده و بالاخره ما هم به تالارهای کاخ راه پیدا کرده و از دیدن نقاشیهای بسیار زیبا بر روی دیوارهای آنجا خیره و شگفت زده شدیم


البته عکس انداختن در محیط نیمه تاریک تالارها آن هم با شرط اینکه بدون استفاده از فلاش باید عکس میانداختیم کمی مشکل بود ولی خوب خوشبختانه همسر موفق به انجام این کار شد و عکسهای زیادی بدون استفاده از فلاش از نقاشیهای بسیار زیبا انداخت
وقتی در خارج از تالارها به سقف بیرونی چهلستون و زیبایی معماری آن نگاه میکردم متوجه پرنده ای شدم که با نوکش سقف آنجا را سوراخ کرده بود و متاثر شدم از این همه بی توجهی مسئولین در نگهداری این آثار بسیار بسیار ارزشمند



در محوطه باغ مانند عمارت تنه پوسیده درخت چهارصد ساله ای را دیده و با خود فکر میکردم اگه این درخت جان داشت و زبان ، چه خاطره ها که میتوانست برایمان تعریف کند
دیر وقت بود که به هتل بازگشتیم تا با استراحتی خوب خود را برای فردا و سفربه سمت شیراز آماده کنیم
بزودی براتون سفرنامه شیراز رو هم تعریف خواهم کرد، ممنونم که با حوصله تعاریف من رو میخونید من علاقه زیادی به سفرنامه نویسی دارم ولی بخاطر اینکه زیاد خسته تون نکرده باشم سعی کردم خیلی خیلی خلاصه بنویسم (با خودتون نگید خوبه تازه خلاصه کرده بود
)

ولی حقیقتا دوست دارم شما رو با خودم به جاهایی که رفتم ببرم و در لذت اون لحظات خوب  شریک کنم
و صد البته همه لحظات سفرهای ما لذت بخش و بدون دردسر نیست  و گاهی موقعیتهای نامناسب و سختی  هم با توجه به شرایط ما هست که سعی کرده ایم با راهکارهای مناسب این موانع را از سر راه برداریم و من سعی میکنم با گفتن آنها در حد ممکن بنوعی شما را هم در تجربیاتمون شریک کنم



دوستتون دارم یه عالمه
Kisses

سفرنامه ای  دیگر (1)

اصفهان 1


صبح خیلی زود یکی از روزهای قشنگ نیمه اردیبهشت ماه به اتفاق همسر راهی سفر شدیم مقصد اول ما شهر زیبا و نصف جهان اصفهان بود .

با اینکه تمام تدابیر لازم مثل رزرو هتل مناسب  - چکاپ کامل ماشین  و برداشتن وسایل موردنیاز رو انجام داده بودیم با همه ذوقی که برای سفر داشتیم کمی نگران مسائل غیر قابل پیش بینی هم بودیم ، ولی با حرکت ماشین و دیدن آرامش سحرگاهی و احساس نسیم روحبخش  سحر سعی کردیم با توکل به خدای مهربون سفرمون رو با روحیه ای خوب شروع کنیم. حقیقتش من فکر میکنم سفر برای ما بخاطر شرایط ویژه ای که داریم هر لحظه اش ماجراجویی محسوب میشه چون حقیقتا نمیتونیم فکر کنیم لحظه بعد چی ممکن هست برامون پیش بیاد و یا چه مشکلی سر راهمون قرار بگیره .

اینقدر زود حرکت کردیم که تازه هوا روشن شده بود اتوبان قم را پشت سر گذاشتیم و بعد از خوردن صبحانه ای مختصر به ادامه راه پرداختیم  و بخاطر اینکه وسط هفته بود اتوبان جدید قم - اصفهان فوق العاده خلوت بود بطوری که گاهی تا فاصله کیلومترها که در مسیر حرکت میکردیم حتی یک ماشین هم نمی دیدیم  ولی خوشبختانه بدون  مسئله خاصی ساعت 11 صبح به اصفهان رسیدیم و با زدن بنزین با پرسیدن آدرس هتلی که از منزل و با گشتن در اینترنت و گرفتن شماره هتل از 03113333333 و صحبت مستقیم با رزروشن هتل و پرس و جوی زیاد در خصوص اینکه محیط هتل مناسب و بدون پله باشه و یا اینکه سرویسهای بهداشتی داخل اتاق پله یا مانعی نداشته و سرویس فرنگی هم داشته باشند ، به سمت هتل رفتیم که چون در محل شناخته شده ای یعنی نزدیک میدان عالی قاپو بود خیلی راحت هتل را پیدا کرده و با پارک ماشین در پارکینگ هتل که در کوچه ای پشت هتل بود بدون برداشتن وسایل به قسمت ورودی هتل رفته و با دیدن رمپ آنجا که شیبی فوق العاده تند داشت متعجب و بسیار متاسف شدیم . ولی خوب بالاخره با  کمک نگهبان ورودی هتل از رمپ که عبور از آن مثل ویلچر رو روی دیوار به سمت بالا هل دادن بود عبور کرده و به داخل و به قسمت پذیرش رفته و با معرفی خود تقاضا کردیم  که قبل از پر کردن فرم مخصوص اتاقی رو که برای ما  رزرو شده بود رو از نزدیک ببینم تا مبادا در اتاق هم با مشکلی دیگر برخورد کنیم که دقیقا پیش بینی مان درست از آب درآمد یعنی وقتی به اتاق رفتم اتاقی بزرگ و خوب رو برای ما در نظر گرفته شده بود  ولی  با دیدن پله 20سانتی سرویس بهداشتی  متوجه شدم که هر چه من از خانه پای تلفن با مسئولین مربوطه و حتی مسئول خانه داری هتل صحبت کرده و تاکید کرده بودم که سرویس داخل اتاقها پله نداشته باشد ،  بی نتیجه بوده ، برای لحظه ای واقعا نگران شدم که چطور باید دوباره زمانی رو صرف کنیم تا هتل مناسب پیدا کنیم که با پیشنهاد همسر گرامی که اگه بتوانند رمپی رو آنجا تعبیه کنند مشکل حل میشود (خوشبختانه راهروی جلو سرویسها بزرگ و پهن بود و امکان گذاشتن رمپ جلوی آن بود) پرسنل هتل که حقیقتا مایل بودند با هر راهکاری اشتباه خودشان را جبران کنند با چند تلفن مسئول تدارکات و مسئول تعمیرات و ....هر کس را که میتوانست کمک کند پیدا و احضار کرده و در مدتی کمتر از یکساعت رمپ چوبی محکمی را آماده  و با گذاشتن آن جلوی سرویسهای بهداشتی مشکل را برطرف کردند و من حقیقتا خوشحال شدم که هنوز هم کسانی هستندکه اشتباهشان را میپذیرند و برای جبران آن تلاش میکنند و هم خوشحالتر که مجبور نبودیم  با این فرصت کم مجدد زمانی را صرف پیدا کردن هتل مناسب دیگری کنیم .

و بالاخره با گذراندن مراحل پرکردن فرم مخصوص و دادن شناسنامه ها به اتاق رفته و پس از ساعتی استراحت و صرف ناهار گشت و گذارهایمان را شروع کردیم

میدان عالی قاپو یا به قول خود اهالی اصفهان میدان امام در فاصله 500 متری هتل بود به همین جهت با ویلچر در پیاده رو پهن ولی پر از دست انداز  آن حرکت کرده و همانطور که ما از دیدن مغازه های صنایع دستی لذت میبردیم عابرین و مغازه داران محترم هم از دیدن ما که هر دو با ویلچر با این همه ذوق نظاره گر این هنرهای زیبا هستیم متعجب بودند چشمک و البته ناگفته نماند که توریستهای خارجی زیادی هم بودند که برخی از آنها با دیدن ما اول خیره نگاه کرده و بعد با لبخندی و گفتن hello انگار قصد تشویق ما رو داشتند  چشمک  نیشخند

وقتی به میدان عالی قاپو رسیدیم با اینکه سالها قبل بارها و بارها آنجا را دیده بودم ولی باز برایم شکوه آن دیدنی و حیرت آور بود


ساعات زیادی وقت گذاشته و تمام میدان را مغازه به مغازه و دالان به دالان آن نگاه کرده و از دیدن این همه زیبایی در هنر ایرانی واقعا لذت بردیم  


در یکی از مغازه ها یکی از همین هنرمندان  عمیقا و باهمه احساسش در حال کار بود که از او اجازه خواستم تا عکسی بیندازم و ایشان با رویی خوش پذیرفت


ضمن گشت و گذار و لذت بردن چند تکه از صنایع دستی مثل  نمونه ای از رومیزیهایی که در عکس دیده میشود و همینطور خاتم کاری و مینا کاری  را هم بعنوان یادبودی از این سفر خریداری کردیم

جالب بود که مغازه های داخل بازار سنتی دربی هم به داخل میدان عالی قاپو داشتند و این هم نمایی از داخل بازار و مغازه های آن


و درویش جوانی که با صدایی فوق العاد رسا و زیبا با تار خود آواز زیبایی سر داده بود (بقدری صدای رسایی داشت که انگاری پشت بلندگویی قوی میخواند) والبته ظاهرا منبع درآمدش بود:


مسجد شیخ لطف اله هم که در ضلعی از میدان قرار دارد شکوه و جلال خودش را داشت که البته درب آن بسته بود و کسی را راه نمیدادن و همینطور عمارت فوق العاده دیدنی عالی قاپو که در شش طبقه در ضعلی دیگر از میدان قرار دارد که آنجا را هم بخاطر پله های زیاد آن قادر به ورود و دیدنش نشدیم و فقط از بیرون نظاره گر عظمت معماری آن بودیم

موقع برگشت به هتل که نزدیک 10 شب بود  با پیشنهاد من برای صرف غذای سنتی اصفهان یعنی بریانی به رستورانی که در مسیر بازگشتمون به هتل بود رفتیم و راستش من زیاد از طعم بریونی خوشم نیومد حتی جناب همسر هم لقمه ای بیشتر نخورده و ترجیح داد غذای سبکتری بخورد

چون دوست دارم لحظات بیاد موندنی سفرمون و مکانهایی که رفتیم رو خوب و کامل براتون بنویسم و مطلبم طولانی میشه بقیه سفرنامه اصفهان رو چند روز دیگه ادامه خواهم داد .


                  شاد و پیروز و همیشه سربلند باشید



باغ گلها

چند روز پیش تولد یه دوست خیلی خوب بود تصمیم گرفتیم کاری متفاوت کرده و تولدش را در جایی غیر از همیشه جشن بگیریم و از انجایی که من علاقه زیادی به فضای باغ گلها که در پارک چمران کرج  هست ، دارم ، اونجا رو بهشون معرفی کردم و با یه برنامه ریزی قرار شد راس ساعت یک با هم جمع شده و به رستوران سنتی مستقر در فضای زیبای باغ گلها برویم 

من که از راه کلاس مستقیم به پارک رفته بودم کمی زودتر از بقیه رسیدم بهمین دلیل  مدتی برای خودم در محیط آرامش بخش باغ گشت زدم و از دیدن مناظر زیبای آن  حسابی غرق لذت شدم و تصمیم گرفتم از فضای رویایی پارک که با بارش کمی باران رویایی تر و زیباتر هم شده بود تعدادی عکس بیندازم تا شما دوستان خوبم رو هم با خودم به این باغ زیبا برده باشم امیدوارم شما هم از دیدن این تصاویر لذت ببرید


پی نوشت :چند روزی با جناب همسر برنامه ایرانگردی داریم وقتی برگردیم سفرنامه ام رو می نویسم







ادامه نوشته

زمین



 به مناسبت دوم اردیبهشت روز جهانی زمین




زمین به من سکوت می آموزد

بسان علف ها در زیر نور

و به من صبوری می آموزد هم چون سنگهای کهن با خاطرات

زمین به من تواضع می آموزد

مانند شکوفه ها به هنگام رستن

و به من دوست داشتن می آموزد

بسان مادری کودکش را

زمین به من شجاعت می آموزد

همچون درختی که تنها برپا ایستاده است

و به من محدودیت می آموزد

آن هنگام که مورچه ای بر زمین می خزد

زمین به من آزادی می آموزد

بسان عقابی که در آسمان در پرواز است

و به من تسلیم می آموزد

همچون برگهایی که در پاییز فرو می ریزند

زمین به من احیا می آموزد

آن هنگام که دانه ای در بهار میروید

و به من فراموش کردن خود را می آموزد

بسان برفی که با ذوب شدن ، حیات خود را از یاد می برد

زمین به من می آموزد که مهربانی را یاد آورم

هنگامی که مزارع خشکیده در زیر باران می گریند

هر روز ، روز زمین است



          همیشه سبز و بهاری باشید                  

تولد


خوشحالم  متولد این موقع از سال هستم که همه چیز در طبیعت بوی سر زندگی و شادابی داره




زندگی من مرگ تدریجی بیهوده هاست


زندکی من فرصت طولانی دوباره متولد شدن است


متولد شدن اینبارروی اخلاص روی صفا روی نیاز


دنیایی خواهم ساخت زیردرختان حقیقت کنارسبزه های آفرینش

دنیایی خواهم ساخت اینبارکنار آب


خودم را می ستایم نه بخاطر انسان بودنم به خاطر انسان هستنم


ایستاده ام سجاده ام امشب پراست از عطرخوشبوی گل یاس از عطر اقاقی نمی دانم؟


امشب انگاردوباره جشن تولد سالهاست


جشن باشکوه مرگ بیهوده هاست


جشن تولد آب فضا خاک


ومهمتر تولد من من .....


دنیایی خواهم ساخت یکپارچه از جنس بلور غرور

قاب خواهم گرفت امشبم را که سراسر شورم

(شاعر - محمد واردی)


زندگیتون سرشار شادی و امید و تجربه های خوب باشه


بهارانه


بهارانه


بهار پشت در خونه هامونه

داریم خونه تکونی میکنیم که وقتی بهار با اون همه زیبایی وارد میشه اثری از سیاهی و سردی و کرختی زمستون تو خونه هامون نباشه

بهار حتما به خونه دلهامون هم سر میزنه پس باید حتما سروسامونی هم به خونه دلمون بدیم تا خیلی عمیق تر زیباییهای بهار رو احساس کنیم






شاد و همیشه بهاری باشید               


آزادی  


دکتر شریعتی :


ای آزادی ،


تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشواراست، بی تو من هم نیستم ؛ هستم ، اما من نیستم ؛ یک موجودی خواهم بود توخالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ، تلخ ، بیزار ، بدبین ، کینه دار ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو
یعنی هیچ! …
ای آزادی، من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بیزارم.

ای آزادی، چه زندان ها برایت کشیده ام !

و چه زندان ها خواهم کشید و چه شکنجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد.

اما خود را به استبداد نخواهم فروخت، من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بی بیم و بی ضعف و پر صبر، و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مرد، که هفتاد سال برای آزادی نالید.

من هرچه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد. اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجایی چه می کنی؟ نا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟ …



شاد و پیروز و آزاده باشید


همراهی با یک گام


کمترین کاری که میتونم انجام بدم







جهت دوستانی که قادر به دیدن تصاویر نیستند:

                               


25 بهمن

                                                        


                            شاد و پیروز و همراه باشید                          

                

سلام



بعد از مدتها امروز سر حوصله و با فراغ خاطر اومدم تا وبلاگم رو بنویسم و به روز کنم دوست داشتم مطلبی از خودم بنویسم از کارهایی که اخیرا انجام دادم و تجربیات جدیدی که داشتم مثل تجربه جدید اتوبوس سواری آخه مدتها بود یعنی شاید بیشتر از 15 سال بود که اتوبوس سوار نشده بودم ولی در این دو ماه اخیر تا دلتون بخواد لذت اتوبوس سواری آن هم با ویلچر رو تجربه کردم البته اتوبوسهای بی آر تی که پله نداره ، اولین بار که دل رو به دریا زدم وبخاطر مشغله جناب همسر و نیاز ایشان به ماشین برای انجام چند کار ضروری ، تصمیم گرفتم به جای استفاده از آژانس ، از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنم برای همین با خطی های فردیس در میدان آزادی تهران پیاده شدم  وچون سمت شرق تهران کار داشتم  (در واقع  مهمانی بود در خانه یک دوست بسیار عزیز و صمیمی که همه دوستان قدیمی که بعضی رو  سالها بود ندیده بودیم  دعوت کرده بود  و البته همه  هم تیمی و هم باشگاهی بودیم )با به یاد آوردن صحبتهای دوستم که شرایط اتوبوسهای بی آرتی میدان آزادی برای ما مناسب هست با طی کردن نیم دور میدان آزادی به سمت جایگاه اتوبوسها رفته و با دیدن رمپ جایگاه اتوبوسها تشویق شده و به داخل جایگاه رفتم و با مشاهده اتوبوسهای بدون پله کلی ذوق کردم و با اشاره به راننده محترم اتوبوس خواستم تا اتوبوس را نزدیک جایگاه نگه دارد تا من راحت فاصله از جایگاه تا داخل اتوبوس را با یک تک چرخ عبور کرده و سوار شوم و خوشبختانه چون ساعت 10 صبح و موقع شلوغی اتوبوسها نبود  من به راحتی در مکان خالی از صندلی اتوبوس مستقر شدم وقتی اتوبوس با سوار شدن مسافرین شروع به حرکت کرد خیلی برام خوشایند بود احساس میکردم سوار هلی کوپتر شخصی خودم شدم  با خودم فکر میکردم کاری که برای من اینقدر لذت بخش هست چقدر برای مسافرین هر روزه این اتوبوسهای شلوغ خسته کننده و حتی عذاب آور میتونه باشه  و باخودم فکر کردم چقدر دیدگاهها میتونه متفاوت باشه

با عبور از میدان انقلاب ، از پنجره اتوبوس که به بیرون نگاه میکردم انگار زمان حال و موقعیت فعلی ام جلوی دیدم نبود و داشتم توی خاطرات سالهای قبل که هر روز این مسیرها رو برای رفتن به محل کار و بالعکس طی میکردم  جلوی چشمهام میدیدم و با دیدن پارک دانشجو  لبخند خودم رو حس کردم که دو تا از دوستان خوبم رو بیاد آوردم که همیشه قرارمون جلوی این پارک و برای رفتن به تاتر شهر و دیدن یه تاتر خوب که تعریفش رو شنیده بودیم ، بود و اینکه قبل و بعد از تاتر و یا توی مسیر که خیلی وقتها سعی میکردیم پیاده برگردیم  چقدر حرف میزدیم و گاهی هم البته چقدر از رهگذرهای محترم حرف می شنیدیم   

آنقدر غرق خاطراتم شده بودم که اصلا متوجه گذشت زمان نبودم

و وقتی که از اتوبوس پیاده شده و به سمت مقصد که منزل دوستم بود میرفتم احساس فوق العاده خوبی داشتم و با خودم فکر میکردم از کوچکترین تغییر در زندگی باید استقبال کرد و لذت برد و اگه من این مسیر رو با آژانس یا ماشین شخصی خودمون میومدم هرگز اینقدر برام جالب و دلپذیر و بنوعی خاطره  ، نمیشد

تجربه دیگه ام در این روزها رفتن به بازار بزرگ تهران بود که سعی میکنم یه روز هم از این تجربه ام براتون تعریف کنم  برای من که فوق العاده بود  



                          شاد و پیروز باشید  



فقر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




و فقر از نگاه دکتر شریعتی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org



میخواهم بگویم؛ فقر همه جا سر میكشد ...

فقر ، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست ...

فقر ، حتی گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میكند ...

فقر ، چیزی را "نداشتن" است ؛ ولی آن چیز پول نیست ؛ طلا و غذا هم نیست ...

فقر ، ذهن ها را مبتلا میكند ...

فقر ، اعجوبه ایست که بشكه های نفت در عربستان را تا ته سر میكشد ...

فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفته ی یك كتابفروشی می نشیند ...

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند ...

فقر ، كتیبه ی سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند ...

فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود ...

فقر ، همه جا سر میكشد ...

فقر ، شب را "بی غذا" سر كردن نیست ...

فقر ، روز را "بی اندیشه" سر كردن است ...

                                      


       شاد و پیروز باشید                  


               

شب چله


یلدا بر چله نشینان مبارک


این روزها بخاطر دیده ها و شنیده ها فکرم خیلی مشغول تر از قبل است هر روز نگران تر هستم که چه خواهد شد و اصالت ایرانی به کدام سو خواهد رفت بخصوص وقتی در هفته گذشته مصاحبه با آقای محمود دولت آبادی نویسنده مقتدر کلیدر که از گل محمد روایتها دارد رو در آلمان دیدم و  مصاحبه اش را شنیدم و اینکه صاحب چنین فکری بجای حضور در این آب و خاک باید در سرزمین دیگری باشد  از صمیم قلب آه کشیدم......

میخواستم بی تفاوت از شب یلدا و چله نشینی بگذرم ولی احساس کردم هر بی تفاوتی ساده ای شاید به مرور باعث مرگ فرهنگ اصیل و باورهای ایرانی مان باشد پس تمام تلاشم رو کردم تا شب یلدای ساده ولی خاطره انگیزی برپا کنم و برای همین این شب زیبا را با دعوت میهمانانی و به جا آوردن بعضی آداب آن و همینطور تنقلات مخصوص آن و تفالی به حافظ شیراز به شبی بیاد موندنی تبدیل کردم جای همه دوستان عزیز  سبز سبز...

یلدا در گذشته



و یلدا در منزل ما



یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن

راباید جشن گرفت

     
  شاد و پیروز باشید                     

به مناسبت تولد دکتر علی شریعتی در سوم آذرماه 1312


به مناسبت تولد ایشان در سوم آذر ماه 1312


دکتر شریعتی در باره قران میگوید:

قران ! من شرمنده توام ....


قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "


چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .


قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .

یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌ آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،

‌خواندن تو از آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .

آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.


نخستین گام برای رسیدن به آگاهی توجه كافی به كردار ، گفتار و پندار است

زمانی كه تا به این حد از احوال جسم ذهن و زندگی خود با خبر شدیم آنگاه معجزات رخ می دهند.

در جهان تنها یك فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است .

و تنها یك گناه و آن جهل است ...




یادش گرامی و روحش شاد


ادامه سفر به گرگان(3)

عید قربان بر همگی دوستان عزیز مبارک



با پیشنهاد  مینا دختر دوست داشتنی پاکدین عزیز (دوستی که در سفرنامه گرگان بهتون معرفی کرده بودم) تصمیم گرفتم ادامه سفرنامه گرگان را با کمی تاخیر براتون بنویسم:

در روز سوم سفرمون با جناب همسر تصمیم گرفتیم گشتی هم در شهرهای اطراف گرگان که زیاد هم نزدیک نبود بزنیم برای همین صبح وقتی دوستم بخاطر کارهایی که داشت نتوانست ما را همراهی کند باتفاق صابر به سمت گرگان و از آنجا به بندر ترکمن رفتیم که بیشتر از 100 کیلومتر با محل استقرار ما فاصله داشت بیشتر از یکساعت طول کشید تا به بندر برسیم . در نزدیک بازارچه ساحلی بندر ترکمن ماشین را پارک کرده و گشتی در بازارچه آنجا زدیم

نمایی از بازارچه ساحلی بندر ترکمن




ادامه نوشته

زن از دیدگاه زن

 

این متن رو که من در چندین وبلاگ و سایت خوندم شما هم بخوانید:


تقدیم به تمامی زنانی که قطعا" قابل احترامند و مردانی که
زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند.



من يک زن هستم..یک زن آزاده !!!
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چقدر خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نكردي و به من گفتي زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نكردم و به من گفتي ترشيده

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
.
.
.
.
مردی به من نشان بده تا روز مرد را به او تبریک بگویم!

من دلم می خواهد یک زن باشم...
یک زن آزاد... یک زن آزاده
من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!ـ
من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم- گاهی غلیظ،
می رقصم- گاه آرام ، گاه تند،
می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...
برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش بخوانم، آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم.ـ
،مسافرت میروم حتی تنهای تنها ....
حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر، اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـ
من می اندیشم... من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو، فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...ـ
حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.ـ
زن من یک موجود مقدس است؛ نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستو قایم می کنی تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد. نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد، حتی اگر گران بخرند. اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛ به هر که بخواهد، هر جا .ـ
زن من یک موجود آزاد است. اما به هرزه نمی رود. نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛ به احترام ارزش و شأن خودش. با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود، حتی به جهنم!ـ
زن من یک موجود مستقل است. نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود، نه صندلی که رویش خستگی در کند و نه نردبان که از آن بالا برود. زن من به دنبال یک همسفر است، یک همراه، شانه به شانه. گاه من تکیه گاه باشم گاه او. گاه من نردبان باشم ، گاه او. مهر بورزد و مهر دریافت کند.ـ
زن من کارگر بی مزد خانه نیست که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد و دست هایش همیشه بوی پیاز داغ؛ که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد. روزها بشوید و بساید و عصرها جوراب ها و زیر پوش های شوهرش را وصله کندـ

زن من این ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کد بانو!!!! ـ

در خانه زن من کسی گرسنه نیست ، بچه ها بوی جیش نمی دهند، لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛ اگر عشق باشد، زندگی باشد!ـ
زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛ ظرافتش، محبتش، هنرش، فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن هستند
زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند، در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند. نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران او را از حرکت بازدارند. گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند اما از حرکت باز نمی ایستد. دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛
من یک زنم ... نه جنس دوم... نه یک موجود تابع... نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی، نه یک کارگر بی مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی.ـ
من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ، بی آنکه دیگری را بیازارم... ورای تمام تصورات کور، هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس!ـ

باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت کنم، بی تفاوت و بی احساس باشم، بی ادب و شنیع باشم، بی مبالات و کثیف باشم. اگر نبوده ام و نیستم ، نخواسته ام و نمی خواهم.ـ
آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد، احترام می خواهد و احترام می کند. ـ
من به زن وجودم افتخار می کنم، هر روز و هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده و سربلند دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند.

برای اینکه از زندگی بیشتر لذت ببرید،
مهربان‌تر باشید

آموخته ام..............

 

چارلی چاپلین میگوید:

آموخته ام....


با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، میتوان قلب خرید ولی عشق را نه

آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت

آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم

آموخته ام  ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم

آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است

آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند

آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند

آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بیاورم

آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي ده

آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان

آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد

آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم

آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم

آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد


 

                         امیدوارم همیشه در استفاده از آموخته هاتون موفق باشید

                                            دوستتون دارم

 

 

 

حسنک کجاست؟ کبری تصمیم گرفت؟ پترس چه میکند؟

به مناسبت شروع مهر و یادآوری خاطرات کودکی


گاو ماما میکرد
گوسفند بع بع میکرد(جدیدا هم که بزغاله ها شروع به فعالیت کردن)
سگ واق واق میکرد
و همه با هم فریاد میزدند : حسنک کجایی ؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود .

حسنک مدت زیادی است به خانه نمی آید
او به شهر رفته است و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن میکند
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات
جلوی آینه به موهای خود ژل میزند
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست
چون او به موهای خود گلت میزند
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد
کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است
کبری تصمیم گرفته حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند
چون او با پتروس چت میکرد
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد .
پتروس دید که سد سوراخ شده
اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود
او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند .
پتروس در حال چت کردن غرق شد
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود
اما کوه روی ریل ریزش کرده بود
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت
ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را درآورد.
ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت
قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.
کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت
خانه مثل همیشه سوت و کور بود .
الان چند سالی است کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد
او حتی مهمان خوانده هم ندارد
او حوصله مهمان ندارد .
او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید
چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت
اما او از چوپان دروغگو گِله ندارد
چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد .



زندگیتون شاد و پر صداقت باشه



جديدترين شعر سيمين بهبهاني

دوستان خوبم سلام

عید سعید فطر مبارک


و شعر جدید سیمین بهبهانی تقدیم به شما:


هرچند دخمه را بسیار         خاموش و کور می بینم

در انتهای دالانش              یک نقطه ی نور می بینم

هر چند پیش رو دیوار        بسته ست راه بر دیدار

در جای جای ویرانش        راه عبور می بینم

هر چند شب دراز آهنگ     نالین زمین و بالین سنگ

درانتظار روزی خوش       دل را صبور می بینم

تن کم توان و سرپر درد     پایم ضعیف و دستم سرد

در سینه لیک غوغایی       از عشق و شور می بینم

گر غول در شگفت از من    پاس گذر گرفت از من

با چشم دل عزیزان را       از راه دور می بینم

من کاج آهنین ریشه          هر گز مبادم اندیشه

بر خاک خود اگر موجی     از مار و مور می بینم

طوفان چو در من آویزد      ناکام و خسته بگریزد

از من هراس و پروایی       در این شرور می بینم

هر جا خلافی افتاده است     جای حضور فریاد است

من رمز کامیابی را           دراین حضور می بینم

هشتاد و اند من، با من        گوید خروش بس کن زن

گویم خموش بودن را          تنها به گور می بینم


هرروزتان عید و سرشار شادی و امید