اینجا

نوشتن های وبلاگی داد زدن های درگوشیه. هزار مدل راپ کردن و پیچوندن شخصیت و هویت داره که آخرش کسی که میاد بخونه نفهمه که اِ این که الهامه!!!!

اما این روزها که رد می شم می بینم مردم حرفشونو قطع می کنن. به هر تجمع دو نفره ای که می رسم می بینم چنان مارپیچ های روحی شخصیت من دستشونه که گاهی ری اکشن هامو نسبت به مسائل زودتر از خودم بررسی کرده و پاسخ های احتمالیمو به مطالب میدن! آمارم دست همه س! همه برنامه ی غذاییمو می دونن! نگاه های سرتاپایی که اونقدرا هم که می گفتی چاق نشدی و من متعجب و سردرگم در می موندم که من اصلا کی به اینا در مورد احساس چاقی کردنم گفتم؟!!

نبوغ ذاتیم باعث شد که پس از چند ماه (!!!!!!!) متوجه بشم این جماعت همیشه مطلع وبلاگمو میخونن!!! و من فارغ از خواننده ها جفتک واروهای روحیمو ثبت کرده غافل از اینکه خواننده ی این مطالب می تونه دایی ای باشه که در نوع خودش سیبیلی هم داره (اصولا از سیبیل دارا بیشتر حساب می برم! ریش پروفسوری نه. فقط سیبیل!)

خلاصه ایده ی کهنه و از پیش تعریف شده ی حذف آدرس وبلاگی، بنا نهادن یک جای دیگه برای نوشتن، دست از دنیای نوشتن خاطرات برداشتن و ایده های دست خورده ای از این رسته به ذهنم رسید که همه شون رد شدن. سر پیری واقعا اعصاب ندارم به مدت یک سال و نیم با ملت ایمیل بازی کنم که فلانی! منی که اینجا می نوشتم حالا فلان جام. جدا حسش نیست.

روی اونم ندارم که به آدم های خواننده بگم آقای ایکس، خانوم وای لطفا وبلاگ منو نخونید!! چون می دونم تاثیری نداره و مخفیانه خواهند خوند و کلا مسیر مبهممون علاوه بر لو رفتن شخصیت من قسمت های زیرپوستی یواشکی ای هم بهش اضافه می شه و دچار چنان معذباتی می شیم که کل اون رابطه رو تحت الشعاع قرار میده.

بنابراین اینجانب به عنوان آخرین ترفند و هوشمندانه ترین روش! ترجیح میدم که موقع نوشتن چهره های متفکر خواننده های آشنای تجزیه تحلیلگرم رو متصور نشم و به همون روند قبلی نویسندگی خودم بپردازم... باشد که رستگار شوم!


اینها مردهای محبوب منند.

خوب راستش هیچ وقت دلم نمی خواست پسر باشم! دنیای بی لاک و رژگونه برام دنیای مجهولیه. دنیایی که پسرها اوج جلف بازی و به خود رسیدنشون میشه کمربند چرم برام غریبه. بچه ی اولم بودم و با توجه به این که هیچ انسان عاقلی سال اول دانشگاهش بچه دار نمی شه می تونم بگم ناخواسته هم بودم. پس بابا و مامانم ایده ای در ذهن برای جنسیت بچه شون نداشتن که بپروروننش و به زندگیم واردش کنن. نه دختر مو دمب اسبی لباس خالدار قرمز پوش بودم، نه از این دخترایی بودم که از در و دیوار می رن بالا و به اندازه ی یک مذکر متهور و جسورن. یه چیزی اون وسط مسطام.

از لاک زدن لذت می برم اما حرکات سخت یوگا رو هم دوست دارم. 

عاشق موهای بلند و فرفریم اما به سیاست مردونه نگاه می کنم.

اما این روزها... این روزها وقتی گوشام صدای رضا یزدانی رو قورت میدن دلم می خواد "مرد" باشم. نه به معنی مرام و معرفت و اینا. کاملا به معنی مذکر بودنش. بعد راک بخونم. بعد صدام شبیه رضا یزدانی باشه. بعد بایستم روبروی آینه با کیفیت فول اچ دی و کاملا واضح و بلند عربده بزنم "مثل خاطرات بدکردار...." بخونم. بعد از خودم لذت ببرم که رضا یزدانی ام!

جناب آقای رضا یزدانی واقعا از بودنت روی کره ی خاکی مچکرم.

آقای شاهین نجفی ... هی بابا! نمی شه ازت طرفداری کرد!

جناب آقای گابریل گارسیا مارکز ارادت و عشق یه خواننده ی چند ساله رو بپذیر!

مایکل جکسون دوست داشتنی من... عشق همه ی دوران بچه گیم... هنوزم تعجب می کنم که چه جوری توی پارکت گل درمیاد وقتی تو توی هواش نفس نمی کشی...

اینها مردهای محبوب منند.

بعد من می گم جهان کامل نیست منو به ملحدی و کافری و بی خدایی متهم می کنید. اونقدر نواقص در این خلقت هست که نمی شه چشمامونو ببندیم و خوشحال باشیم که روزهای خوبی داریم...

من اگه خدا بودم قطعا برای پروسه ی مهم و جنجال برانگیز "مرور خاطرات" یکسری تمهیدات می اندیشیدم. نمی ذاشتم خاطرات کنار روزمرگی ها قرار بگیرند. به سبک پیاز لایه به لایه بازش می کردم برای مخاطبم. مثلا وقتی کسی می خواست  به خاطرات خوبش فکر کنه اون قدر رنگی و با کیفیتش می کردم که دوباره اون حال و هوا اون حس ها اون خنده ها تا اعماق بدنش نفوذ کنه. یه آهنگم می ذاشتم روش. یه پیش درآمد هم بهش اضافه می کردم با یه شو من قوی. یارو مثلا در می اومد می گفت توجه شما دوست عزیز رو به خاطره ی قبولی کنکورتون جلب می کنم و بعد شما انگار که رفتی سینما! می شینی روی صندلی و جلوی چشمت فیلم روز قبولیتو مرور می کنی. بابا و مامان خوشحال! خود بندری رقصونت! فامیل های زنگ زننده و تبریک گو! یه آهنگم روش میذاشتم. مثلا گانگوم استایل سای! یا چه می دونم دختر بندری تو چقدر نازی اندی! اون وقت بود که یه روزی که بیحال و بی حوصله نشستی و خاطراتتو ورق می زنی دوباره حالت خوب می شه. دوباره زندگی بهت لبخند می زنه و همیشه توی حجم عظیمی از توهمات غوطه وری!

البته این روش یکسری مشکلات خاص خودشم داره. مثل هر ایده ی نو و خلاقانه ای!و خوب از اونجایی که من یکم از خدا کمتر باهوشم(!) نمی دونم با خاطرات غم انگیز چیکار کنم! کسی که باباش فوت کرده و خودشم یه ریزه مازوخیسم داره قطعا تا ابد در قبرستان خواهد ماند. پشت هم روی خاطراتش برادر جان داریوش پخش می کنه و یارو به سال نرسیده خیلی شیک به باباش می پیونده. یا کسی که عشقش ولش کرده هرگز سرد نمی شه! یا کسی که یه دوره رو با مریضی سر کرده!

خوب اوکی. من قسمت خوبش رو تونستم حل کنم یکی بره قسمت های ناراحت کننده شو حل کنه! قرار نیست که همه ی مشکلات ابنابشر به دست من گرهگشایی بشه! خودتونم برید فکر کنید...

حس بی پولی عجیب به آدم احساس ناامنی میده! امروز صبح خوشحال و خندون و آرایش کنان متوجه شدم که تمام موجودی کیفم 400 تومن بیشتر نیست و توی خونه فقط 6 تا تراول 50هزارتومنی داریم و بانکی هم نزدیک خونه نیست و نزدیک ترین تاکسی ای هم که سوار می شم کرایه اش 600 تومنه و اگه به راننده تاکسی هم تراول بدم قطعا با تودهنی باهام صحبت می کنه!!! یعنی در اون لحظات نیاز مالی من با وجود داشتن 300 هزارتومن تراول یک دویست تومنی ناقابل بود! توی خیابون به جیب های کارگر افغانی ها نگاه می کردم و به اون دویست تومنی های مچاله شون حسرت می خوردم و فکر می کردم چه لذتی داره که چند تا دویست تومنی سکه ای یا پاره پخش باشه ته کیفت. -ضمنا داشت دیرمم می شد!- خلاصه رفتم پیش اولین سوپرمارکتی محل و خواستم یکی از اون تراول ها رو خرد کنم.

شک نکنید اگه به سوپرمارکت محلمون تراول بدی و پول خورد بخوای -بدون خرید کردن- همون تودهنی راننده تاکسی رو تحویل میداد و بنابراین تصمیم گرفتم ازش یه چیزی بخرم. حالا هی در و دیوار سوپر مارکتو نگاه می کنم و  دچار چنان اغنا و بی نیازی ای شده م که دلم هیچی نمی خواست!!! با اینکه از حبوبات متنفرم به حبوبات خریدن هم راضی بودم که فقط پولم ریز بشه اما یادم اومد به اندازه ی آش رشته ی یک هیئت نخود و لوبیا داریم.

دلم کیک نمی خواست! از بستنی متنفر بودم! قارچ رو اون طرف نداشت! چیپس هم که جزو رژیمم نیست! خلاصه دل از دنیا کنده بودم در اون لحظات. آخر سر یهو چشمم به دستمال توالت ها افتاد که کاربردی بس وسیع در زندگی ما داره و هر جا رو بخوایم خشک کنیم و خیس کنیم و پاک کنیم و تمیز کنیم ازشون استفاده می کنیم. اوکی... یه دستمال توالت خریدم. دادن یه تراول به یارو جهت خریدن یه دستمال توالت هنوز هم احتمال تودهنی رو به قوه ی خودش به همراه داشت. یه سن ایچ هم خریدم. دیگه واقعا چیزی نمی خواستم.

طرف هم یه جورایی فهمیده بود کارم گیره و هدفم فقط خورد کردن پولمه و راه براه عشوه می اومد که خانم اول صبحی تمام پولام باید بدم به شما و جوری برخورد می کرد که انگار می خواد ناموسشو بده.

خلاصه... صبح شنبه مو با خرید یک عدد دستمال توالت و یک سن ایچ پرتقالی و یک تی تاپ و کشیدن ناز مغازه دار محل شروع کردم و اصلا امیدی به شیرین بودن ادامه ی هفته ندارم!

از روز سه شنبه شمارش معکوس جمعه شروع می شه. همین غروب جمعه ای که تمام دوران کودکیم با جمله ی حوصله م سر میره توش عر زدم و در دوره ی اسلامیتم -به خاطر نبودن آقا امام زمان لابد- دلتنگ شدم و در دوره ی دانشجوییم دچار افسردگی های مقطعی شدم! و حالا با دید جدیدی نسبت به این روز برای اومدنش روزشماری می کنم و با علم این که در این روز هم هیچ غلطی نخواهم کرد لحظه هاشو لیس می زنم...

پنج شنبه روز جذابتری برای من بوده و هست. اون حس خیال راحتی ناشی از بیکاری فردا رو جمعه نداره و اگر با دیدن "گذشته" ی اصغر فرهادی هم بگذرونیش که خوب چه بهتر.

سانس 11 و ربع شب سینما آفریقا که هر چقدر از جنبه های تاریخیش بگن هنوز هم به نظرم محقر میاد و نه نوستالژیک و کلاسیک! حس کسایی رو داشتم که کامنت اول رو می ذارن و خوشحالن. اول صف نونوایی رسیدن و احساس مهم بودن دارن! توی مترو تاخت می رن که صندلی گیرشون بیاد. حس دیدن این فیلم وقتی مدت کمی از اکرانش گذشته و شاید هنوز جناب مسعود فراستی فرصتی برای دیدنش پیدا نکرده موفقیت در همون اندازه هایی که گفتم رو تزریق می کرد!

و فیلم...

اصغر فرهادی رو نمی تونم کنار فرزاد موتمن، شاهد احمدلو، مازیار میری، شمقدری، عطاران، درخشنده، میلانی، اون ده نمکی، شورجه و حتی حاتمی کیا بذارم و این به خاطر جو گرفتن من ناشی از اسکار گرفتنش نیست. کسی که چهارشنبه سوری و شهرزیبا میسازه خودش صعود کننده ی محضه اما این فیلمش منو ارضا نکرد.

همون فضاهای کمرنگ، همون شکل نورپردازی و فیلمبرداری، همون سبک گریم، همون سبک لباس، همون موسیقی کم، همون تیتراژ خاص و روشنفکریش اما این بار با یه داستانی که نمی تونستی باهاش هماهنگ بشی و هی وسط فیلم جمله ی به جهنم که یارو مرد به ذهنت خطور می کرد.

برید ببینید. قطعا توی این یکی دو سال فیلم ایرانی این حدی ساخته نشده. بعد از جدایی نادر از سیمین البته. شاید من نباید روبروی فیلم اصغر فرهادی دنبال بارقه های پولانسکی و برگمن بگردم. بهرحال این آقا -اصغر فرهادی رو میگم- سریال نرگس و ستایش هم بسازه اونقدر دوستش دارم که دراز بکشم جلوی تلویزیون و از سکانس سکانس کارهای خاص خودش لذت ببرم.


خوب من با کمال شرمندگی اعلام می کنم که تقریبا هر روز سریال حریم سلطان رو نگاه می کنم. خودمو برای دیدنش به آب و آتیش نمی زنم. وسطش اگه غذایی باشه درست می کنم، مسواک می زنم، جمع و جوری می کنم اما ماهیتاً در حال تماشای سریال ولو به صورت زیر پوستی هستم که این اعتیاد به سریالای هرروزه دامن منو هم گرفته.

روزی سه دور هم حساب می کنم که این سریال 300 قسمته و اگه به جای این 300 ساعت فرانسه بخونم مثلا، همزمان با اتمام این سریال می تونم کمی تا قسمتی به فرانسه حرف بزنم! یا چه می دونم اگه این ساعتو ریاضی و مثلثات بخونم قطعا آخر این 300 ساعت معادله ی بسل و لاگرانژ رو بزوارانه نگاه نخواهم کرد! اما نمی شه. یه بخش چیپی در وجود هر کسی هست که گاهی دلش می خواد کارهای بی مزه و سطح پایین بکنه. سریال ببینه. با جدیت حکم بازی کنه. بره توی خیابون بی دلیل راه بره و آب طالبی بخوره. نمی شه که همه ش مفید بود! حداقل اینجوری دستت میاد که این هفته سلطان سلیمان داره هیزبازی کیو می کنه!

باید روی ساعت 9 تا 10 ام برنامه ریزی کنم.



کوتاه و گزیده چیو بگم؟!  نه مینیمالیستم نه حرف های علمی - فرهنگی - ارزشی می زنم که تو دو خط کوتاهش کنم. وقتی اینجا غر می زنم حال و اوضاعم بهتر می شه. بعد یکمم برای مامانم غر می زنم، یکم برای امید، یکم به زمین و زمان فحش میدم و بعد هم همه چیز متوسط مثل همیشه پیش می ره...

میدونید کی غرهام تموم می شه؟! وقتی که دانشجوی دکترا بشم! پولدار بشم! (هنوزم گاهی علم از ثروت از نظرم بهتره!!) موسیقی و ورزش رو هر روز انجام بدم و پیش بابا و مامانم باشم!! قول میدم اون موقع دختر خوبی بشم و اینقدر پاچه نگیرم. به جز پولدار شدن هیچ کدوم از موارد فوق آرزوی دور از دسترسی برام نیست. حالا اینا رو ولش کن. این اضافه وزن شیکی که پیدا کردم بچسب...

اصولا به سبک کشتی گیرها هر روز خودمو وزن می کنم و هر وقت مازوخیسمم بالا می زنه شب ها هم که وزن بیشتره هم خودمو می کشم. یه مدت نه چندان مدید غذاهای چرب می خوردم و از خوردن هرگونه شیرینی در هر ساعتی از روز مضایقه نمی کردم. شام هم می خوردم و آخر شب برای این که عذاب وجدان نگیرمم دو تا میوه می خوردم که معده م شام یادش بره و فکر کنه میوه خورده فقط! خلاصه با این روش مردمی مدتی رو پیش رفتم که دیروز متوجه شدم از --- کیلو به !!! کیلو افزایش وزن پیدا کردم. این افزایش رو کسی معمولا متوجه نمی شه چون بعد از این همه سال دیگه می تونم 3 کیلو رو توی لباس کاور کنم اما به هرحال هم اکنون در حال حماسه سازی هستم و جوری جریان پیش رفته که کیک تولد توی یخچال بوده و الهامی که در حالت عادی در صورت وجود کیک در یخچال کلا توی یکی از طبقاتش دراز می کشید، بی خیال و سوت زنان از کنارش رد می شه!!

خدا به همه ی مسلمونا کمک کنه واسه حل مشکلاتشون و به هم مددی برسونه که این سه کیلو رو آب بفرماییم که آخرین چیزی که در این دنیا می خوام اینه که شلوار بپوشم و دو عدد بادمجون در کنار پهلوهام داشته باشم!!!!

یک روز متوسط با لبخند یکی از همکارها و توصیه های اعلامی مدیرعامل به گند کشیده شد. نمی دونم از اون سالی که اومدم توی این کار چند قطره اشک ریختم و نمی دونم چرا همچنان ادامه ش میدم. انگار اون بخش مازوخیستی ای روحم رو پاسخ می ده که با وجود همه ی تنفرم همچنان کوشا و سرزنده هر صبح مثل یک احمق به تمام معنا بیدار می شم! لباس می پوشم! و میرم سرکار!

از رنگ پارتیشن ها، کف زمین، عکس های در و دیوار، برخوردهای عجیب و زیرکلاس و بعضی آدمهاش متنفرم. مرض که ندارم. به هیچ مدل بیماری روحی هم دچار نیستم. حتما یه دلایلی هست...


رای

آقا می خواین رای بدین بدین خوب! اصلا برین نفری سه دور جلیلی رو انتخاب کنید! توی برگه ی رایتون هم درخواست افزایش تحریم ها رو حتما قید کنید! بنویسید که از آزادی مدنی متنفرید! عاشق روابط مستحکم کشورتون با خارطوم و گابو بشید! اما جان مادرتون اینقدر موقع تمایل به شرکت در این شو از کلمه ی حقمه! حقمه! استفاده نکنید. حق ما خیلی فراتر از برگه رائیه که خوندن و نخوندنش دست خداست.

حق من این نیست که دخترعموی دورگه ام دلش واسه م بسوزه که چه جوری تونستم توی ایران دووم بیارم و چرا نمیام استرالیا! حق من این نیست که واسه ی ورود به کشورهای دیگه از چشمم اسکن بگیرن ببینن چیزی توش گذاشتم یا نه! حق من این نیست که خواننده های مورد علاقه م تا دم در کشورم بیان اما تو راهشون ندن! حق من این نیست که بعد از نوزده سال درس خوندن یه خری پیدا بشه و در مورد اصول ساده ی اخلاقی مزخرف خودش بهم توضیح بده! بابا بخدا این حقی که واسه ش خودتونو به خاک و خون می کشید خیلی فراتر از این حرفاست.

شخصا اعتقاد دارم که وقتی غذام کیفیت نداره همون تخم مرغ رو هم نخورم...

تولدم مبارک

امروز تولدمه! من بخشی از تصادفات طبیعتم که بعد از گذشت قرن ها و اتفاقات تصادفی پی در پی آفریده شدم. نمی دونم عدم چه جوریه که بخوام نتیجه بگیرم الان که متولد شدم بهتره یا نه اما اونقدری از زایش و پرورش خودمم خوشحال نیستم که شیرینی بگیرم و خوشحالی کنم که هوراااا! موفق شدم به دنیا بیام!

اما صرف اعتقاد مختصری به تفاوت روز تولد با بقیه ی 365 روز سال ترجیح میدم کسی امروز باهام بدرفتاری نکنه! بی ادب نشه و دعوا نکنه!

در راستای دعای روز تولد هم از اون جایی که بالاخره الهام امسال متوجه شد ثروت بهتر از علمه دعا می کنم سال دیگه پولدار بشم که خوب هیچ روشی منطقی تر از  پیدا کردن گنج به ذهنم نمی رسه!

بهرحال... تولدم مبارک. امیدوارم بابا و مامان و امید و همه ی دست اندرکارانی که در آفرینش، پرورش و رشد و نموی من سهمی داشتند احساس پشیمونی نکرده باشن که اگه درخت قلمه میزدن حال و اوضاعشون بهتر بود تا همراهی با من و از این حرفا و سال خوبی داشته باشم و اوضاع مملکتم اول و بعد خودم بهتر بشه.