یکی بود یکی نبود

سلام بر دوستان.

چند روزی بود نبودیم و امیدوارم توی این چند روزی که شما بودید و ما نبودیم بهتون خوش گذشته باشه و سلامت و صحیح باشید. از تاخیر در تایید نظرات دوستانی هم که لطف داشتن هم معذرت می خوام. بگذریم امروز یا امشب بگم که یه متن قدیمی که خیلی خیلی دوسش دارم و احتمالا بعضی از دوستان توی وبلاگ " پشت آینه ها خداست" این نوشته رو خووندن. امیدوارم از این نوشته خوشتون بیاد!

 

یکی بود یکی نبود

دلهره اومد و رفت

غم با ترس اومد و رفت

شادی هم همین طور

آخرش هم کلاغه به خونه اش رسید

اما معلوم نشد واسه جوجه هاش غذا برد یا نه

این یکی رو خدا می دونه

همونی که غیر از اون هیچ کس نبود

وقتی که یکی بود یکی نبود...

لحظات و قطرات...

امروز زیر نویس تلویزیون یک شعار از سازمان آب و فاضلاب بود به این مضمون: 

«قطرات آب را چون لحظات زندگی ارج نهیم!»

 

حالا من موندم توی این جامعه که خود زندگی ارزش چندانی نداره چه برسه به لحظاتش ما چه جوری می تونیم قطرات آب را ارج نهیم؟؟؟  اول بیایند و ارج نهادن به لحظات زندگی رو فرهنگ سازی کنن، قطرات آب پیشکش...!!! ما تو مصرف لحظات موندیم...مثلا بعضی ها تو مصرف لحظات اصراف می کنن و البته کسانی که اصراف می کنن دو دسته هستن؛ دسته اول از ۲۴ ساعت در شبانه روز ۲۳ ساعت و ۳۰ دقیقه رو در حال استراحت هستن و ۳۰ دقیقه باقی رو مشغول خوردن غذا برای زنده ماندن در زمان های استراحتشان!!! و اما دسته دوم از ۲۴ ساعت در شبانه روز ۲۵ ساعتش رو مشغول کار هستن و اصلا یادشون میره زندگی چی یا کی هست؟خوردنیه؟تو جیب جا میشه؟منقوله؟...!!!، و اما بعضی دیگه هم اصلا لحظات رو مصرف نمی کنن که مبادا اصراف کنن(!!!)! در زبان شیرین دری (کمی گرایش به وَری)به این آدما میگن مرده ی متحرک!) به قول اون آقاهه که کارتونیه:«صرفه جویی کم مصرف کردن نیست، درست مصرف کردنه!!!» 

 

حالا جداً یکمی فکر کنیم ببینیم چند ساعت از این ساعات شبانه روزمون رو مفید زندگی می کنیم؟؟؟ 

 

(دوستان من شرمنده ام نمیدونم چه مرگم شده! من اصلا اهل شوخی و این سبک نوشتن نبودم اما جدیدا این جوری همش می نویسم؟ خوشحال می شم بدونم این سبک نوشتنم رو بیشتر می پسندین یا سبک قدیمم رو...گرچه این جا دیکتاتوریه و من به هر حال کار خودم رو می کنم!)

فرت...

گاهی یادمون میره که همدیگه رو دوست داریم...

گاهی یادمون میره چی بودیم و چی شدیم...کی بودیم و کی هستیم...

 

به قول بهرام از کنفدراسیون کهکشان های شیری: 

این انسان عجب موجود عجیبی است 

در آب بیاندازشان یک هفته بعد آبشش در می آورند؛

عزیزشان فِرت می شود یک هفته بعد فراموش می کنند!

 

فقط امیدوارم روزی نرسد که برای بال درآوردن، خود را از بالای پشت بام پرت کنیم پایین!

آدم برفی

بچه ها دور آدم برفی می چرخیدند و دست می زدند و شادی می کردند و اصرار داشتند آدم برفی از روی آتش چهار شنبه سوریشان بپرد!

اندیشه ها

گاه اندیشه ها به بازی می گیرند مرا و گاه...

کاش لحظات کودکی دوباره بازگردند تا بتوانم با آسودگی،

به بازی بگیرم اندیشه هایم را

درست همانند اسباب بازی ها!

کمی دلم شور می زند...

کمی دلم شور می زند. در میان این شهر که چراغ های رنگارنگ آن را روشن کرده اند، ستاره ها از چشمک زدن دست برداشته اند. گویی آن ها هم فهمیده اند که هیچ کس بالا را نگاه نمی کند و چشمکشان را پاسخ نمی گوید و این را نیز خوب می دانند که اگر کسی سرش را بالا کند در میان آلودگی هوا چیز جز غبار نمی بیند؛ ماه به سختی مشخص است چه برسد به آن ها کوچک ترند... 

کمی دلم شور می زند. در میان این شهر که سر و صداهای مختلف لحظه ای آرام نمی گیرند، گرگ ها از زوزه کشیدن دست برداشته اند. آن ها می دانند که دیگر صدایشان به گوش ماه نمی رسد. دیگر به گله ها حمله نمی کنند و یا به هزار دوز و کلک وارد خانه ی بزبز قندی نمی شوند. بلکه به قصابی می روند و گوشت راسته که تازه از کشتارگاه آمده و با مهر نظارت سازمان دامپزشکی است به قیمت خون می خرند! 

کمی دلم شور می زند. در میان این شهر عجیب، مجنون از جنون دست برداشته. انگار فهمیده که لیلی سال هاست فراموش کرده، کوزه ی چه کسی را شکسته بود. مجنون دیگر در بیابان ها نمی خواند، بلکه آوازهای شبانه اش را به صورت خصوصی در پارتی هایی شبانه تر اجرا می کند. لیلی هم دیگر به او فکر نمی کند، بلکه به فکر آن است شب هنگام شوهرش که به خانه برگشت، برایش کدام ناز را بکند تا برای خرید گردنبند الماس پنج قیراطی خامش کند! 

کمی دلم شور می زند ...

کمی دلم شور می زند. در میان این شهر کمی دلم شور می زند... دلم شور می زند، آن هم چون کمی می ترسد... می ترسد تنها بماند و باز هم بترسد...و باز هم کمی، فقط کمی شور بزند...

خدا می بیند...(این پست سیاسی نیست)

خدا می بیند دلی را که می شکند...بیا دعا کنیم دل هایمان را نشکاند 

خدا می بیند نوری را که به خاموشی می گراید...بیا دعا کنیم نورهای بصیرتمان را خاموش نکند 

خدا می بیند انسانی را که به ناحق می میرد...بیا دعا کنیم...بیا دعا کنیم خداوند، عدالت، آرامش، عشق و آزادی را در دل هایمان نمیراند!

 

 خدایا به حق خداییت؛

     دل های شکسته را مرهمی

     نورهای خاموش را روشنایی

    و انسان های به ناحق کشته را آمرزشی

                                        عطا فرما! 

پی نوشت: دوستان این پست اصلاً جنبه سیاسی ندارد و فقط...فقط امروز کمی دلم گرفته بود همین!

آسمانی

نردبانی پله پله می خواهم 

تا آسمان ها روزی خواهم رفت و خواهم رسید 

و ستاره ها را آبپاشی خواهم کرد و ماه...آن را خواهم بوسید. 

و با تمام فرشتگان برای انسان ها دست تکان خواهم داد.

حرف های خودمانی

گفت و گفت و گفت. گریه کردم و سکوت و او همچنان می گفت. حرف هایش که تمام شد، نوبت من بود که سفره ی دلم رو پیشش باز کنم. با اولین کلمه بغض گلویش را گرفت. دلم نیامد بنابراین از چیزهای دیگری گفتم که لبخندی به لبش بیاید. وقتی خندید، خیالم راحت شد و برای این که دیگر گریه نکند، آینه ی روبرویم را شکستم!

ما چشم هایمان را بسته ایم...

یکی می گفت: 

 هر شب شهاب ها بر سرمان می بارند ما چشم هایمان را بسته ایم! تا شاید درخشش زیبایشان بیدارمان کند...

نمی دانیم که بیداریم و خود را به خواب زده ایم یا خفتگانی هستیم که با بیداری غریبه اند...

پلک هایمان را برهم دوخته ایم و به نور شهاب ها که از پشت پلک های بسته مان سوسو می زنند بسنده کرده ایم...

نگاه از آسمان برگرفته ایم که مبادا از ترس غالب تهی کنیم و یا شاید ترسیدیم سکه های کوچکی را که بر زمین افتاده اند پیدا نکنیم...

خوش به حال آنان که بر بارش شهاب ها چشم دوخته اند... 

 

تقدیم به ب. عزیز که همیشه بارش شهاب ها را به تماشا نشسته!

باغچه ی ستاره!

به آسمان نگاه می کنم. ستاره ها چشمک زن می خندند. به روی گونه های آسمان می لغزند.آسمان گریه می کند. ماه با تعجب به آسمان می نگرد.انگار هنوز باور نمی کند اشک های آسمان پاره های تنش هستند. دستانم را دراز می کنم تا اشک های آسمان را بگیرم. نور ماه در هر کدام از آن ها نمایان است. می گویند نور ماه از ستاره هاست. یعنی نور ماه از خورشید است و خورشید هم که ستاره. اما من تکه های ماه را در ستاره هایی که بر کف دستانم می نشیند می بینم. ستاره ها را مشت مشت بر باغچه ی کوچکم می پاشم. باغچه ام نورانی می شود. عکس ماه در حوض کوچک آب افتاده است. به آسمان نگاه می کنم. آسمان ابر دارد؛ اما آسمان زمینی من ندارد. آسمان من خوشحال تر است. می خندم و با ستارگان و ماهم جشن می گیرم. و شب را همان جا میان گلبرگ های باغچه ام که از ابرهای آسمان هم نرم ترند، می خوابم. صبح باران، تمام آسمان مرا با خود برده. نمی دانستم که آسمان هم حسود است. 

 

( از نوشته های قدیمی خودم توی وبلاگ آسمون شب)