حرف های خودمانی

گفت و گفت و گفت. گریه کردم و سکوت و او همچنان می گفت. حرف هایش که تمام شد، نوبت من بود که سفره ی دلم رو پیشش باز کنم. با اولین کلمه بغض گلویش را گرفت. دلم نیامد بنابراین از چیزهای دیگری گفتم که لبخندی به لبش بیاید. وقتی خندید، خیالم راحت شد و برای این که دیگر گریه نکند، آینه ی روبرویم را شکستم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد